داستان کوتاه-آنتالیا

 

 

ثریا در را باز کرد و  داخل شد.

همیشه همینطور بی سر و صدا می آمد. قفسه ها را نگاه میکرد تا سر رضا خلوت شود.

رضا روی دستهایش تکیه کرده بود و روی پیشخوان خم شده بود .زن جوانی روبروی او  یک بلوز ارغوانی رنگ را روی سینه اش انداخته بود و با دست نگه داشته بود.

رضا به سمت در برگشت.

زن جوان پرسید: گفتی بهم میاد؟

رضا ناگهان کمرش را راست کرد و گفت:البته خانم. عرض کردم هشت هزار و پونصد تومن.

- واه! من گفتم چهار تومن شما گفتی حالا یه جوری حلش میکنیم . حالا چطور شد یهو هشت و پونصد.

- شما پونصدش هم نده.

- نه آقا. خیلی ممنون.

و بلوز ارغوانی را انداخت روی پیشخوان و از کنار ثریا رد شد و رفت بیرون.

ثریا پشت سر زن جوان در را بست.

رضا در حالیکه مشغول جمع و جور کردن پیشخوان مغازه بود و بدون اینکه به ثریا نگاه کند گفت:

- مگه بهت نگفته بودم دیگه اینجا نیای؟ قرار بود خودم بهت زنگ بزنم. و بدون اینکه منتظر جواب بماند ادامه داد:

- بشین.

- مرسی راحتم.

رضا چند تا تکه لباس آخر را همینطور تا نکرده پرت کرد تو قفسه پشت سرش.نشست روی صندلی و پاکت سیگارش را از زیر پیشخوان در آورد و به طرف ثریا گرفت:

- میکشی؟ این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی. یه ماتیکی- سرخابی چیزی! مثل مرده ها شدی. سردرد که نداری؟ گفتم که عرقش عالیه. خالص کیشمیش. مثل اشک چشم میمونه لامسب.

- ثریا با دستی که میلرزید سیگاری برداشت و پرسید: زنت اومد؟

- داداشش رفته فرودگاه دنبالش. برسه خونه زنگ میزنه.

- خونه رو مرتب کردی؟

- راستی دستت درد نکنه. همه جا مرتب بود. چه جوری حالت اومد صبح به اون زودی پاشی این همه کار کنی. من یه چایی خوردم و اومدم.

- من دیشب خوابم نبرد. زنت خیلی دوستت داره.نه؟

- نمیدونم. شاید. ولی این ربطی به جریان من و تو نداره. دیشب هم بهت گفتم.تو میتونی فرض کنی من زن ندارم.

ثریا با بغض گفت:شاید تا دیروز میتونستم. ولی ... اینجوری خیلی سخته.خیلی. می فهمی؟   

رضا همونجا پشت پیشخوان از جایش بلند شد و گفت:

ثریا جان! دختر خوب! ببین...

ثریا در حالیکه با دستمال کاغذی مچاله شده ای گوشه چشمش را پاک میکرد حرف رضا را قطع کرد: قرار نبود اینجوری بشه رضا.

رضا فندک زد و سیگار ثریا را روشن کرد. بعد هم سیگار خودش را و بعد از چند لحظه سکوت گفت:

خب خودت هم خواستی. مگه تو نبودی که هرروز میومدی اینجا. چند بار گفتم هفته ای یه بار همدیگه رو ببینیم. ها؟

ثریا در حالیکه سعی میکرد به خودش مسلط باشد پکی به سیگارش زد و گفت: اینم لابد من گفتم که یه مشروب خوب گرفتم بریم خونه یه شات بزنیم . آره؟

رضا سرش را بین دستانش گرفت و گفت:

خیلی خوب. حالا یه اتفاقی افتاده.ببین ثریا من هنوزم دوستت دارم. تازه شاید اینجوری یه جورایی ... یعنی میتونیم بیشتر از دوستیمون لذت ببریم.

ثریا سکوت کرد.

رضا ادامه داد:اون برنامه آنتالیا که گفتم یادته؟ میتونیم ردیفش کنیم. میدونی چقدر خوش میگذره.

- می گفتی که زنت نمیذاره؟

- نگران نباش یه جوری حلش میکنم.

- این زنه کی بود؟

رضا با خونسردی گفت:مشتری. مثل بقیه. روزی صد تا از اینا میان و میرن.

ثریا با عصبانیت گفت:آره راست میگی. مثل بقیه. مثل من.

- صداتو بیار پایین. خیلی خب بابا. چیزی نشده که. اگه مشکلت اینه با دویست سیصد تومن حله. هر جور دوست داری. برای من اینجوری بهترم هست.  والله به قرآن! بیا و خوبی کن.

ثریا فریاد کشید: از این شات ها به چند نفر دادی کثافت؟

رضا تکانی خوردو گفت : چی شد ؟ نفهمیدم. مثل اینکه فکر کردی خبریه ها؟ من خواستم یه حالی بهت داده باشم.بعد با عصبانیت از جایش پا شد و رفت سمت در مغازه . در رو باز کرد و گفت:

بفرما بیرون.

ثریا مستقیم  تو چشمهای رضا نگاه کرد. رفت پشت پیشخوان و نشست روی صندلی رضا.

رضا محکمتر گفت:

با توام. بهت میگم برو بیرون.به امام حسین اگه همین الان نری زنگ میزنم 110. اون روسری رو میبینی؟ میگم از تو کیفت کشیدم بیرون. همه شون رفیقامن.

کونه خاموش سیگار هنوز تو دستای ثریا میلرزید. نفس عمیقی کشید و فشارش داد تو زیر سیگاری.  

- خیلی خوب. خیلی خوب فهمیدم. چقدر میدی بی سر و صدا برم بیرون؟

-گفتم که دویست. فوقش سیصد. ولی اگه یه دفعه دیگه اینجا ببینمت خودت میدونی ها.

- فقط همین؟

- بچه پررو رو ببینا! میخوای ببرم عقدت کنم!

- این آخرین حرفته؟

- آره ...

ثریا خیره شد تو چشمهای رضا . روسری شالیش افتاده بود روی شونه هاش.

یکی یکی و آرام دکمه های مانتوش را از بالا به پایین باز کرد. زیرش هیچ چی نپوشیده بود.

رضا با پوزخند گفت:

نه دیگه! دیر شد عزیزم. خیلی دیر. تا پنج دقیقه قبل شاید آنتالیا رم میافتادی. ولی حالا دیگه نه...

موبایل رضا زنگ زد. رضا نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت: زنه حلال زاده است. مثل اینکه رسید خونه. تلفن رو رد کرد و رو به ثریا گفت:

حالا عیب نداره پاشو برو خونه. خودم بهت زنگ میزنم. فردا پس فردا یه قراری میذاریم با هم حرف میزنیم. ولی یادت باشه دیگه زبون درازی نکنی ها. باریکلا دختر خوب!

ثریا گفت: آره حق با تو بود. دیگه دیر شد. خیلی دیر.

ثریا دکمه آخر رو باز کرد .دو طرف مانتو رو از هم جدا کرد و ادامه داد:

خوب نگاه کن! به نظرت چیزی کم نیست؟

رضا سری تکان داد و باز با پوزخند گفت:

عجب مارمولکایی هستید شما زنا! گفتم که بهت زنگ میزنم. در هر حال الان باید بری بیرون چون باید به زنم زنگ بزنم وگرنه از نگرانی دق میکنه . میدونی که خیلی دوسم داره. و خندید. در همین حال موبایل دوباره زنگ زد.

رضا با خنده گفت : نگفتم؟! بیا...

ثریا حرفش رو قطع کرد:

سوتین امو دیشب تو خونه ات جا گذاشتم.

لبخند رضا محو شد و رنگش پرید.در حالیکه تو جیبهاش دنبال سویچ ماشین می گشت و با صدایی که میلرزید پرسید:

کجا ی خونه؟

ثریا از جا بلند شد. اشکاشو پاک کرد. دکمه ها شو بست. نزدیک در که رسید گفت:

مشروبش خیلی خوب بود. هیچ چی  یادم نمیاد!

 

 

 25/7/82—ساعت 4.30 صبح.

نظرات 29 + ارسال نظر
فرشته سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 04:57 ب.ظ http://biesm.persianblog.com

حتما می خونم.

محسن سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 05:58 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

خواندنی بود . تو که اکثر جاها نوشتی (آقا رضا ) پس همه رو یه هو می نوشتی آقا رضا . البته شاید هدفی داشتی که من بیلمرم .

هامون سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:48 ب.ظ http://shouka.blogskycom

!!!!!

حسین چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:23 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

به میبینم که آخرشو عوض کردی . تنها تغییر آخرش بود . خوب پس ثریا مشکلی نداشت . شاید هم همینطوری بهتر باشه . آخرش خوب شده . داستان ریتم تندی داره ولی خوبه . یا برای من خوبه . چهار و سی دقیقه یعنی ما هم نویسنده بازی داریم و تفکر و مشغله و درد ذهن و ....

هومن چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:48 ق.ظ http://morningagain.blogsky.com

از اون دفعه که خوندی بهتر شده، یعنی ... خوب شده دیگه به نظر من.

حامد چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:20 ق.ظ http://varteh.persianblog.com

پرفکت! حال دادی بابک . یه چند تا واو بازنویسی می خواد . هول شدن آقا رضا رم به نظر من اگه با جمله های کلیشه ای نمی رسوندی یه جور دیگه می گفتی بهتر بود مثلا با تغییر لحن، مثلا . در کل باحال بود . اولاش یاد ناصر ممد خانی افتادم . زمان زمان شکستن اسطوره ها ست . اسطوره های ما عشق فوتبالا که شاید از اول اسطوره نبودن .

ریحانه چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:29 ق.ظ

بابک به دادم برس ..... قوانین کولی ها عجب سخت شده .... بگو کتابها چیه جلسه کجا برگزار می شه اگه خوندی تا شب برام پیغام بذار اینقد گرفتارم که نمی فهمم کی پنج شنبه می شه .....

آوات چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:51 ق.ظ http://awathiva.persianblog.com/

با داستانای دیگه ت یه جورایی فرق می کنه نه ؟این جور داستان اذیتم می کنه ولی آخرشو خوشم اومد در کل. اهل هن هم که هستند برای نظرهای اهل فنی

امیر حسین چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 02:33 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

فردا قرار یادتون نره...
http://1st-gharar.blogsky.com

فرشته چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:22 ب.ظ http://biesm.persianblog.com

یه سوال.دختره از قبل می دونست که با رضابه توافق نمی رسه؟شاید بحث یه جور دیگه پیش می رفت مثلا شاید رضا ۵ ملیون رو قبول می کرد یا...منظورم اینه که انگار دختره از قبل به هر رحال تصمیم گرفته بود حال طرف رو بگیره آره؟ ولی کلا خوب بود.

مهتاب چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:28 ب.ظ http://www.MAHEMAH.persianblog.com

طبق معمول زیرکی خانم ها و طفلکی مرد بیچاره!!!
با هیچ کدوم نتونستم ارتباطی برقرار کنم... چون روی شخصیت ها خیلی کار نشده بود... یعنی ممکن بود فقط با یک کلمه به فضای ذهنی شخصیت داستان نزدیک شد اما خوب نشد... و طبیعتا خیلی نمیتونم نظری بدم...
قضاوتی هم در کار نیست چون شبیه این جور روابط رو امروزه زیاد می بینیم... و بعضی هاشون رو هم پذیرفتیم...
پذیرفتن نه به این معنی که قبول داشته باشیم بلکه به این معنی که با در نظر گرفتن شرایط متقاعد شده باشیم...
خوب این داستان هم بخش طنز یا هجو آمیز یکی از همین واقعیت ها بود...

بهناز پنج‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:26 ق.ظ http://dorre.persianblog.com

دیالوگ های درست و واقعی داشت . اما چیزی که به نظرم آمد اینه آدم گاهی می خواد چیزی رو تعریف کنه اون قدر هول وذوق این رو داره که مخاطب رو میخکوب کنه از اول کار حواسش بیشتر به همون نقطه ی آخر است واسه همین میانه ی کار رو ول می ده .( من خودم خیلی وقتها این مشکل رو دارم). پرداختن به جزییات است که داستانی رو موندگارمیکنه . یه چیز دیگه ازخوندن وب لاگت فهمیدم گستردگی دایره ی لغات واصطلاحاتت است و لحن طعنه زن و طنر بارت (که خدا میدونه چقده به درد بخوره ) این هم به عوض نظراتت که درباره ی داستان من دادی.یه چیز دیگه و خیلی مهم اینه که داستان تو را (به خاطر موضوعش )غیر از وب لاگ جای دیگر نمی شود عرضه کرد.

شاسگول پنج‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام . نوشته تون محشره .حاضرید با ما قرارداد ببندید ؟؟؟؟؟؟

مسافر جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:39 ق.ظ http://biscuitpolo.persianblog.com

بابک جان سلام... زیبا بود... نوشتن قبل از طلوع رو دوست دارم... آدم وقتی که دم دمای صبح مینویسه صاف صافه... مرسی....

بابک جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:43 ق.ظ http://tanhaei.blogsky.com

اقا چاکریم خیلی خوشحال شدم دیدمت.در ضمن تبلیغات هم با من:))

مهدی جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:48 ب.ظ http://mehdi-tav.persianblog.com

موفق باشی

یه نفر جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:41 ب.ظ

چه باحال!

سپینود جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:03 ب.ظ http://saint.persianblog.com

بابک خان داستانت رو خوندم.برخلاف چیزی که فکر می کردم مایه طنز تو کارات قویه. اما فکر کنم بن مایه گیر افتادن و بر ملا شدن روابط زن و مرد یه کمی تکراریه. تیزیه زنه جالبه با فرشته موافقم اون از قبل انگار می خواست اینکارو بکنه.که این هم خوبه.لذت بردم... اما آیا باید فقط از داستان لذت برد؟...۳شنبه بیشتر حرف میزنیم.

خ جمعه 2 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:44 ب.ظ

[ بدون نام ] شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:34 ق.ظ http://www.delshodegan.com

داستان جالبی بود
تینا

سروناز شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:03 ب.ظ

داستانت رو که داشتم می خوندم وقتی به جمله آخره اقا رضا رسیدم (که صداش از ته چاه در می اومد ) ناخوداگاه کجای خونه ؟ توی ذهنم آروم گفته شد و از این که خیلی زیادی ملموس بود کلی حال کردم . جملاتت خیلی خوب ادم رو توی فضای خاص مورد نظرقرار می ده .

متولد ماه مهر شنبه 3 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:14 ب.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام ...
ممنون که به من سرزدید..
نوشتتون رو کپی کردم که سر فرصت بخونم...
راستی..
اسم شما رو یادم رفته بود..
چون زود رفتید..
و چه کار خوبی کردید...!!!

سلام .... گزارش خبری و تصویری جلسه نقد و بررسی کتاب عزیز و نگار و ....به گزارش ميراث خبر....

هدی یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:22 ب.ظ http://poonechi.persianblog.com

سلام بابک ...داستان جدید داری و من کلی ذوق کردم ...خوبی راستی ؟ چه خبر از کافه ؟

کویر یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:32 ب.ظ http://kavir55.persianblog.com

به نظر من هم موضوع تکراری رو انتخاب کردی!...ولی جالبیش این بود که انگار جفتشون اینکاره بودن!...ولی به نظر من دختره با اون مدرک، چیزی رو نمیتونه ثابت کنه!...لا اقل اگه چیزی رو از دست داده باشه که براش مهم باشه، نمیتونه دوباره بدستش بیاره...فعلا...

نام.جود دوشنبه 5 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:11 ب.ظ http://namojood.persianblog.com

سلام آقا بابک. داستانت محشر بود. فقط تو رو خدا از این به بعد یه کمی هم هوای مردا رو داشته باش. تو دنیای واقعی به اندازه کافی ازشون کتک می خوریم. لااقل بذار تو داستان انتقام بگیریم دلمون خوش باشه .

صبا سه‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:44 ق.ظ http://antimemory.blogsky.com

سلام دوست عزیز
داستانتون خیلی قشنگ بود!!!

شیمال سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.simaltouristic.com

سمی پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:59 ب.ظ

کلا خوب بود،معرفی شخصیت مرد ،خیلی ساده،تو همون پاراگراف های اول خوب بود، اما شخصیت پردازی زن خیلی ضعیفه به نظرم،زنی که انقدر زیرک و احساساتی باشه معمولا همچین بازی ای نمی خوره، ریتم خوب،حس شوک آخرش خوب،کل داستان یه کم تکراری
ضمنا من ریز بینی ات رو تو تصویر سازی با شرح حرکات بدن آدمها دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد