دو تا دستاشو گذاشت دو طرف سرم. سرم رو چرخوند رو به خودش و گفت:
- تو چشمام نگاه کن و بگو اون کارو نکردی!
قبلا هم یکی دوبار همین سوال رو همینجوری پرسیده بود. اون موقع هم بهش گفتم از این کار خوشم نمیاد.
ایندفعه ولی زل زدم تو چشماش. ظاهرا شوخی هم نداشت.
تا جایی که میشد جدی شدم و بدون مکث گفتم: کردم!
عصبانیتم باعث شد یه بار دیگه و یه کم بلند تر تکرار کنم: کردم!
بیشتر خشمی که تو چشماش بود تبدیل شد به تعجب. دو تا دایره رنگی کامل. حتی اون قطاع باریک بالاش که معمولا زیر پلکاش جا می موند.
من که می میرم واسه این حالت. اونم مردنمو می بینه. اینقدر که بیشتر وقتا بلافاصله پلکاش یهو می افته و حتی گاهی میشه یه خط سفید آبی بین مژه هاش.
بغلم کرد. ... می تو.
در گوشم گفت خوب کاری کردی و زدیم زیر خنده.
ظاهرا نبرد پایان یافته بود و حرف به حرف و خنده به خنده پرسید حالا خوب بود؟ و منم همون رو رفتم تا نزدیکای آخر داستان که آروم منو از بغلش هل داد بیرون و پا شد.
همچنان آروم و با لبخند موبایل و کیفش رو برداشت و بعد مانتوی روی پشتی صندلی نهارخوری.
اینقدر فقط روبرو رو نگاه کردم که خاکستر سیگارم ریخت روی شلوارم.
رفته بود.
رفته بود.............................
.
جناب نویسنده . حس قشنگ یافتن و خوندن دوباره ی داستانهات رو بعد از مدتها ،تجربه می کنم !
شاد باشید .
گاهی که میشه در خیال دو تا چشم رنگی را زندگی کرد