وقتی یکی اینجوری یه پله میره بالاتر و از اون بالا به گذشت زمان نگاه میکنه، یاد قدیما میافتم. و بعدشم آینده. نه خیلی قدیم. همین چند وقت پیش. و نه خیلی آینده. مثلا همین فردا.
بعدش فلج میشم. از گردن به پایین. یهو دلم میخواد یه جای دیگه باشم. کجاش مهم نیست. یا تو یه زمان دیگه. کی اش هم مهم نیست. اسمشو گذاشتم کرم فرار از لحظه. وقتی جویدن رو شروع میکنه تمام وجودم از کار میافته. عین مرده نفس کش، ذل میزنم به دیوار روبرو که دیگه ترکی روش نمونده که بالا و پایین و آغاز و انتهاشو صدبار زیر رو رو نکرده باشم. آره! دیوارم دیوارای قدیم. این یکی رو موافقم. زیر بار رفتن، همت مردونه میخواد. اونم واسه سی چهل سال.
نمیخواستم اینا رو بهت بگم. ترسیدم فکر کنی عاشقتم. کی بود میگفت با هر کی درد و دل میکنی یعنی عاشقشی؟ حالا تو فکر کن اسمش مثلا خاطره است. واسه خاطره تعریف کردن که عشق لازم نیست. هست؟
میدونی؟ چند وقته زود غروب میشه. این چند روز آخر که از صبح غروبه. خنده ام میگیره. میدونی چرا؟ ... واسه اینکه تنهایی ام نکشیدم که عین آدمای غمگین بگم تنهایی عالمی داره.
شاخه بالای اون ترک سمت راستی تو این چند روز یه خورده پیشرفت کرده. من فکر میکردم به سمت بالا کج شه. اما به سمت پایین چرخیده. خیلی چیزا هست که اونجوری که من پیش بینی میکردم نشده. اینم رو بقیه.
بعضی وقتا ماسک چیز خوبیه. میذاری رو صورتت و دیگه لازم نیست فکر کنی. میتونی مثل آدمای دنیا دیده سرتو تکون بدی و بگی: ای روزگار! ماسکو که بزنی خودش می بردت. خودش به جات حرف میزنه. به جات کار میکنه، خلاصه میشه پشت ماسک چشماتو ببندی و یه چرت راحت بخوابی. فکر میکنی چه ماسکی الان بیشتر به من میاد؟ یه روشنفکر درونگرا؟ یا یه بیزینس من اکتیو؟ یه شکست خورده دپرس، یا یه برنده خوشحال؟ یه بچه مایه دار ناراضی؟ یا یه کارمند امیدوار؟ یه بچه پرروی دختر باز، یا یه عاشق پیشه زن ترس؟
غیر از اینا یه چیزای دیگه هم بود که میخواستم بهت بگم. پوزخند نزن! هنوز پشیمون نشدم. چند روز پیش عین زنای حامله قدیم، هوس خاک کردم. انگشتمو کردم زیر اون ترک بزرگه که از همه عمیق تره. از گوشت و پوست رد کردم و فرو کردم تو قلب دیوار. یه تیکه کاهگل کندم. گذاشتم رو زبونم. خیلی چسبید. فکر کن! طعم چای سرد و سیگار و بغض رو که چشیده بودی لابد. بهش طعم خاک مونده رم اضافه کن. قلب دیوار اما یخ یخ بود. درست عین قلب خودم.
با کلمات خوب بازی میکنم؟ گفتم که اگه کسی عاشق بشه تقصیر حماقت خودشه. البته یه کمش هم تقصیر ماسک من بود: عاشق پیشه خوش آتیه. خوراک دختر بچه های تو کف شوهره. سوت ثانیه طرفو عاشق میکنه. نگفتی حالا چه ماسکی بزنم؟
میتونم فکر کنم اون ترک راستیه مرده و اون ترک چپیه زن. به این درد میخوره که اونجا که به هم میرسن میشه بچه. خیلی رمانتیکه. نه؟ ببین چه ترک نازیه! هنوز نازک و ظریفه. طفلک وقتی بزرگ شه حتما میپرسه من چه گناهی کرده بودم که ترک به دنیا اومدم. نمیشد پدر و مادرم مثلا دوتا شکلات بودن یا دوتا کامپیوتر. خوب شد که اینا خیالاته وگرنه چه جوابی میخواستم بهش بدم.
فکر میکنی بهار که بشه این ترکها چه شکلی میشن؟ اگه برگ در بیاره، شاخ و برگش میاد جلوی پنجره رو میگیره. اما عیب نداره. بیرون که خبری نیست. بهارم خیلی وقته که هر سال میاد. اگرم نیاد خیالی نیست. شنیدم یه کسایی هستن که شبا میان عکس یه برگ سبز روی دیوار نقاشی می کنن.
خوب شد باهات درد و دل نکردم. نه فقط به خاطر اینکه فکر نکنی عاشقتم. خاطره یه خوبی بزرگش اینه که حتی بدش هم بعد از یه مدت خوب میشه. وقتی خاطره میگی همه حرفا خوبه. اما درد و دل که میکنی همه اش حرف از گله و شکایته.
دیگه بهتره چیزی نگم. آخه یواش یواش دارم یه چیزایی می بینم که اگه بگم باور نمیکنی. آخه قلب دیوار، همونجا که یه تیکه ازش کندم و گاز زدم انگار خیس شده. یه چیزی داره ازش میچکه. یه چیزی تو مایه اشک یا خون یا اشک و خون با هم. با کلمات خوب بازی میکنم؟ این که خوبه. اگه بگم صدای گریه اشم میشنوم که دیگه هیچ چی!
نگفتی چه ماسکی بیشتر بهم میاد؟!
من ماسک گاگولی ( گاگول بودن ) رو زدم ، خیلی باحاله ، خیلی خوب هم تا الآن عمل کرده . زیر ماسک می شه کلی سوژه ناب پیدا کرد . امتحانش که ضرر نداره ، ها ؟!
یعنی خودتو گاگول نشون بدی و زیر زیرکی طرفو فیلم کنی! ای شیطون! :))
به نظر من اگر ما بتونیم شرایط موجود رو بپذیریم دیگه نیازی به استفاده از ماسک نداریم
....
خداوندا ، به من شهامتی عطا فرما تا انچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم. توانی عطا فرما تا انچه را که میتوانم ، تغییر دهم و خردی که تفاوت بین این دو را درک کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منم بازی بدین ( توروووووووووو خدا ، جون هر کی دوست دارین ...) . به نظر من پادشاه ( ملکه) ناشناس باشه جالبتره کلا با نظر شاهزادهه !!! تو پست قبلی موافقم (در موردجدا بودن مکان بازی و غیره)
نمیدونم. ولی بعضی وقتا ما به وسیله استفاده از ماسک قادر به پذیرش شرایط موجود میشیم. یعنی چون نمیتونیم چیزی رو عوض کنیم خودمونو عوض میکنیم. نه؟! در واقع ماسک ها اونقدرا هم بد نیستن. یه جور قدرت آداپته شدن به آدم میدن. واقعیت اینه که نزدیک شدن به خود و اقعی کار هر کسی نیست. حداقل راحت نیست.
----------------------
تو هم بازی. تعداد نفرات واسه دور اول داره کامل میشه. منتظر باش تا بهت بگم چیکار باید بکنی.
راستی چند و قت نبودی!؟
یک مونولوگ که شکل کارهای قدیم نویسنده آماتور نبود... نمی دانم این که الان به چهرت است ماسکه.. یا آن صورتی که در قدیم می دیدم ماسک بوده.. هر چی هست.. من الان دارم نوشته های یک آدم دیگر می خوانم... فرقش هم زیاده.. ولی خوبه... نویسنده باید عوض بشود... تا یکنواخت نشود..
دیگر این که... دوست داشتم تخیل برگ در اوردن ترک ها را...
راستش آیدا جان خودم هم نمیدانم کدامش ماسک بود و کدامش واقعی. احتمال قوی هر دوتاش ماسک بوده!
هی هی بابک مو به تن آدم سیخ میکنی پسر با این نوشتنت؟ نوشتت با قبلن فرق داره. فکر کنم اینقدر زیر اون دیوارهات زور زدی تا اینطوری هوار شده زمین. همون دیوارهات که گفتم وقتی حرف میزنی میریزه. الان داره میریزه. ترکها رو هم داری میبینی. بعد از ترکها گوشه ها رو میبینی و بعد صداهای خیلی دور رو میشنوی و کم کم صدای شیر آب و یخچال و کولر و شومینه و بخاری میره رو اعصابت. بعدش احتمالن خوابت زیاد میشه. یا خیره به سر سرخ سیگارت نگاه میکنی و یا دودش رو اینقدر دنبال میکنی تا محو میشه و اونوقت میبینی نیم ساعته چشمهات خیره مونده به سقف. از ماسک و این حرفا هم خوشم نیومد. آدم وقتی حرف میزنه سعی میکنه ادعا کنه قدرتمنده و گرنه که ماسک بهونه ای برای اینکه بگی شرایطت دیوونه ت کرده از این حرفا بزنی؟! ( تا نخوری و نری بالا نمیتونی وسط رقص جفتک بندازی. ) امتحان شاید نخورده هم تونستی جفتک بندازی و یا بدون اون ترکها هم توسنتی بگی عاشقی یا نیستی یا تنهایی و یا هر کوفته دیگه ای. راستی همیشه وقتی حرفی میزنی که خودت باورت نمیشه میگی داری با کلمات بازی میکنی؟ اینهم جسارت و قدرت میخواد که بگی بلدی از کلمات استفاده کنی. لااقل ادعای ادبیات رو داشته باش. و دیگه اینکه اگر عاشق باشی کسی نمیتونه یقه ت رو بگیره و بگه خب حالا چی؟ و اگر هم عاشق نشدی بدون باز هم به کسی ربطی نداره که چرا نمیشی و ... مهم حس واقعی و ناخودآگاهته. سر خود شیره نمال تا راحت ترکها رو دنبال کنی. ماسک شسکت خورده ی دپرس واقعی تره گر چه واقعیت نداشته باشه. دیدم کسانی رو که بعد از همین مسائل تو چنان خنده های مستانه سر میدن و اینقدر میرن مسافرت و کلاسهای مختلف هنری و با دوستانشون اینقدر معاشرت میکنن که عین روانیها میخوان ثابت کنن همه چیز خوبه. همونی باش که هستی.
نه هنوز یه خورده جا دارم تا صدای یخچال بره رو اعصابم!
قبلا نخورده هم میشد. اما اخیرا اصلا راه نداره.
قدرت و جسارت باشه واسه بعدا. فعلا بحث مرگ و زندگیه.
اتفاقا منم بدم نمیاد زیاد معاشرت کنم و مسافرت برم. تو برنامه ام هست!
کانون وبلاگ نویسان ایران (پن لاگ) حمایت قاطع خود را از نظام جمهوری اسلامی و شخص رییس جمهور منتخب اعلام می دارد. کامنت هایی که با نام این کانون و در جهت سست کردن ارکان کشور و وحدت ملی گذاشته می شود همگی فعالیت عمال حودفروخته اجنبی بوده و این کانون برائت خود را از تمامی آنها اعلام می دارد. به امید ایرانی آباد کانون وبلاگ نویسان ایران
مشت محکمو یادت رفت بگی!
خوب...چی بگم . آره خاطره همیشه خوباش میاد بدیاش یاد آدم نمیاد.....مثل شاندرمن ! مثل سیب زمینی سرخ کرده ...مثل ایران مک !....قسمت رشد ترک خیلی جالب بود....
در هر صورت با آیدا موافقم که واسه نویسنده آماتور نوشته جدیدی بود ....انصافا واسه کار اول خوب بود ...
یادته رفیق! باورت میشه ۱۲ سال گذشته؟
من حس می کنم خود بودن بهتره تا این ماسکا . ولی شاید گاهی هم لازم باشه . اون ترکای روی دیوار هم شاید تمام قشنگیشون به غیر منتظره بودن حرکت بعدیشون باشه . نمیدونم ... فعلن...
آره اینشم قشنگه. نمیدونی حرکت بعدی چیه. فقط میدونی دیر یا زود این دیوار باید بریزه.
نوشته ات خیلی حسی بود، خیلی ریز بین .... ناراحتم کرد ... هر چی جلو تر می رفتم حس می کردم که ترک روی دیوار روی بدن منه و داره هی پیشرفت می کنه .....
بیشتر به خاطر روحیه هنرمند سینماییته کاوه جون! هر چند طعم درد نافذه! مخلصیم.
راستشو گفتن واقعا کار سخت و زهرماریه نادعلی.. گرچه چاره ای هم نیست گاهی.
خوب که فکر میکنم میبینم راست گفتن هم معمولا از سر ناچاریه. واسه همینم در مورد من یکی ارزش حساب نمیشه.
حالا فهمیدم چرا هر چی راست میگم نمیرم بهشت!
در روح من دهها هزار روح کوچک است. در همان اثنا که روحم با حالتی دردناک در میان تارهای بی رحم دام مرگ، دست و پا می زند. روح دیگر من با آرامش و دقت ناظر این آخرین تلاشهای آلوده با التماس است. این روح دوم مشتاق است که همه چیز را بشناسد. در برابر سوداهای ویران کننده مانند دیواری مقاومت می کند. روحهای کوچکم به نوبت در من سر می کشند و خودنمایی می کنند. نقاب انسانی من مدام دگرگون می شود و در جاهای مختلف زندگی من کسی می شوم که خود نیز نمی شناسم.
ایول! خیلی قشنگ بود این متن. واقعا به درستی حالت انسان بودن رو توصیف میکنه. خودت نوشتی اینو؟ یا از جایی برداشتی؟(ببخشیدا)هر چند مهم نیست. من میذارمش به حساب هدیه سارا!
نظرتان را در مورد تبادل لینک جویایم
باید با خانواده ام صحبت کنی. من از اونایی که تو فکر میکنی نیستم!! :)
چقدر فرق داشت با نوشته های قبلیت.
و چقدر دلنشین.
ترکای دل شمردن داره بابک ؟؟؟...
نمیتونم چیزی بگم حرف مفته هر چی بگم.انگار همه روزنه ها دفن شدن.
بذار بقیه بگن...
آدمه دیگه! یه روز اینجوری یه روزم .... باز اینجوری! :)
با هیچ ماسکی موافق نیستم.
۱- ماسک خود واقعیت هم بیشتر بهت میاد هم بعدا خستت نمیکنه.
۲- حس بعد از «به هم خوردن یه رابطه عشقی» گرچه خیلی سخته اما بعدش آدم حس میکنه بزرگتر شده . بعدش تنفر هم باهاش میاد . مرحله بعدیش بی تفاوتیه ( که البته همه اینا درجه بندی داره )
۳- اگه حدسم درست باشه میخوام این یه جمله رو هم اضافه کنم «آرزومند صبر جمیل برای تو دوست خوب ! » اگه حدسم اشتباهه که معذرت میخوام.
حدست هم درسته هم نادرست. در هر حال به خاطر آرزوی خوبت ممنون. راست میگی یه مراحلی باید طی بشه. کاریش نمیشه کرد.
بذار درد دل باشه عاشقی هم نباشه این روزا دل ات می خواد آهنگایی رو گوش کنی که توش می گن عاشقی دروغه. خودت میدونی که راسته ولی دوس داری همش بگی دروغه.
میدونی بابک این ترکا همون ترکایی هستن که روی پوست خوشگل و پر نقش و نگار یه مار ظاهر می شن بعد پوس میاندازه و بازم یه سری نقش و نگار خوشگل دیگه جاش میاد. مارا واقعن بد نیستن. اگه ما بخوایم خیلی هم خوشگلن و زیبا بهتره بگم. آرومن. همه چیز رو از پایین میبینن. ساکت و درونگرا. پوستای قبلی هم با ترکاشون خشک می شن. اونا همون خاطره هان.
بابکی بذار پوس بندازی. فکر ماسک رو هم نکن. میدونی؟ ماسک رو صورت بعضیا اصلن نمیشینه. تو هم یکی از اونایی. خیلیا ممکنه خیلی فکرا بکنن اما من میگم ماسک رو بیخیال شو. پوستتو زودتر بنداز دور تا رنگای قشنگات نمایون بشه.
خیلی درجهی مخلصیت ما بالاست آقا!
بازی رو هم دریاب!
چه تعبیر قشنگی کردی. ترک سر آغاز شکستنه. و نو شدن پیامد شکست. فکر میکنی واقعا اون چیزی که از زیر در میاد قشنگ و رنگارنگه؟! دمت گرم و درجه ما هر چند پایین تر ولی بالاتر!
بازی ام سر جاشه. منتظر فراخوان باش!
بابک این نوشتت عالی بود.درسته با قبلیه فرق می کرد.می دونی واسه چی؟برای اینکه از پشت پرده بود.از پشت ماسک.
عجب تعبیر جالبی کردی پسر.
چند وقتیه یه حس و حال عجیب ,یه چیزی یه کمی شبیه این چیزی که یقه تو رو گرفته بد جوری یقه مو گرفته بود.اما نمی تونستم بیانش کنم.درست مثل آدمی که با دیدن یه چیز خیلی عجیب شوک میشه و زبونش بند میاد.
بزرگترا میگن این حالات مربوط به آخرین قسمتهای مرحله گذره.گذر به مرحله بی اختیار و متفاوت.مرحله ای که فکر کردن بهش حال آدمو می پیچونه.
بابک چند وقتیه با شعر حسین پناهی کلنجار میرم.روز اول باورم ۱بود و بی باوریم۹۹.حالا هر روز داره این نسبت عوض میشه.می دونی که چه طوری:بی باوری کم میشه و باور بیشتر.باوری تلخ و از سر اجبار.درست مثل یه تجاوز اجباری:
خوشبختی جز رضایت نیست
همین است
برای زندگی بیهوده, دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
همت انتظار و تلاش را شکرگذار باشید
اونی که از سر اجبار باشه باور نمیشه. میشه؟ نمید.ونم . شاید.
ماسک سرد بودن. البته شاید بهت بیاد، شاید هم نه، ولی امتحاناش رو پس داده، من تضمین میکنم.
یوتو داداش من تا حالا شاید هزار تا ماسک زده باشم اما ماسک سرد رو شرمنده اتم! کار من نیست. زرتی سوتی میدم.
ها بابک ماسکت رو هستم ...کیه که بدون ماسک باشه ...همه میگن خودت باش اما شاید همین خودت باش گفتن ها هم از زیر ماسک باشه .....آدم انگاری فقط واسه دل خودش میتونه خودش باشه ....شایدم نه ...اما فقط شاید....
...........
منم بازی .منم بازی ..حسین جون جان منو یادت رفت بگی ...باران جون جان بهونه نیار دیگه...حالا اگه شما مزدوجی یعنی نمی خوای بازی کنی ؟
آره بابا به حرف راحته. وگرنه من همون وقتی که داشتمم این پست رو مینوشتم مطمئن نبودم که چقدر به خودم نزدیکم. اصلا راستش نمیدونم خودم کدومم! همه این ماسکایی که گفتم تو این چند وقته زدم. همه اشم رو صورتم نشسته. هیچ کی ام شک نکرده. فقط خودم شک دارم که بالاخره چی به چیه. ... به قول خودت فقط شاید!
----------------------------------------
خب دیگه میتونیم دور اول بازی رو شروع کنیم. دور اول یه جورایی واسه تسته. ایراداتشو در میاریم و دور دوم دیگه جدیه! گوش به زنگ باشید تا شروع کنیم. اینم بگو بدونم نظرت در مورد مکان بازی چیه؟ اینجا یا یه وبلاگ جدید؟
تا حالا آهنگ نقاب سیاوش قمیشی رو شنیدی.!..
هر کسی هستی یه دفعه سر بکش از پشت نقاب از رو نوشته حرف نزن ...آره. زیاد. باحاله.
من درد مشترکم مرا فریاد کن...
بابک جون خوندم. شاید یه چیزایی رو مفصل برات نوشتم. اما اینجا نه... اینجا آدم احساس محدودیت می کنه. شاید یه کمی هم از موضوع خارج بشه. بعدا خواهم نوشت... (البته با عرض معذرت)
---------------------------
مینا جون جان٬ من کی همچین چیزی گفتم؟ اینو به عنوان متلک گفتم که آقای باروت گفته بودن من زن دارم بازی نمی کنم. من همیشه هستم تو بازی. آقا بابک اسمه منو اول صفحه بنویس. اصلا خواستی به عنوان ملکه... نه بابا این که نمی شه. فقط بنویس٬ نقش ها را بعدا تعیین می کنیم.
خواهش میکنم داداش! شما هر جوری بنویسی منت سر ما گذاشتی.
---------------------------------------
اسمتو نوشتم. فقط باید اپلیکشین فرم رو پر کنی. نحوه شرکت در مسابقه و دریافت فرم متعاقبا به اطلاع خواهد رسید.
فکر ماسک گذاشتنو از سرت بیرون کن. بعضیا هیچ وقت نمی تونن یک کاریو انجام بدم. تلاش تو برای گذاشتن ماسک مثل تلاش من میمونه برای عربی رقصیدن!
حالا برعکس، ایندفعه نه رقص و نه دست بلکه من اند رقص عربی ام! و با یک حساب سرانگشتی تو باید اند ماسک بازی باشی!:)
من اسمش رو ماسک نمی ذارم. می گم سایه. به روایت رضا قاسمی توی همنوایی...(اگه خونده باشی(ین)
شاید کلمه باور با اون معنی مصطلحش اتفاق نیفته.اما میشه یه جورایی با همون استفهام در نظرش گرفت.جدی میگم بابک.
فکر کنم ایم خس ها ارتباط مستقیم با داستان ساعت شنی داره:کم شدن بعضی چیزا و اضافه شدن به چیزای دیگه
خب این درسته. یعنی به خاطر محدودیت ذات انسان رابطه الاکلنگی بین خیلی چیزاهست. اگه یادت باشه تو بحث مدیریت رفتار که خودت مطرح کرده بودی هم گفتم. مثلا بالا رفتن قدرت ریسک پذیری مستقیما یعنی پایین آمدن خصلت احتیاط. و ... همین.
چه ماسکی بهت میاد؟؟؟ خوب وایه اینکه بگم اول باید این ماسکو برداری تا خودتو ببینم چون این هم تو نیستی ...نوشتت یه جری حس ترس به آدم میداد حس اینکه انگار دل منو کندی...فکر کنم دروغ هم گفتی گفتی تنهایی نکشیدی دروغ گفتی کشیدی شاید حتی چند ثانیه ولی از ته دل کشیدی وگرنه نمیتونستی اینطوری بنویسی ولی آخرش بگم عالی بود ۴ بار خوندمش...خوشحال میشم بهم سر بزنی...فقط دویت من به جای دنبال ماسک گشتنبهتر نیست دنبال خودمون بگردیم؟؟؟
آره راست میگی. منم تنهایی کشیدم. این دوتا جمله ( تنهایی نکشیدی و با کلمات خوب بازی میکنی)چیزایی که نویسنده قبلا شنیده بوده و گویا زیاد هم از شینیدنشون خوشحال نشده. اینقدر که طعنه وار دوباره و سه باره مطرحشون میکنه. ( من نه ،نویسنده!)
مام تو مسیر دنبال خود گشتن رسیدم به بحث ماسک. وگرنه معلومه که بهتره.
چرا این جا هر چند مدت یه بار می ره تو حالت اغما؟ برام مسئله مطرح شد.
پریود میشه!
وبلاگ جدید هم فکر خوبیه ...این جا رو هم به هم نمی ریزیم :)
او کی.
خب من اومدم و این یعنی بسه دپ و این حرفا. داری الان بابک چه کار میکنی؟ اگ داری وبلاگ جدید راه میندازی بگو کاری چیزی نداره؟ زودتر ورژن اول بازی رو بریم ببینیم چی میشه! مینا جون جان شما که از قبل ثبت نام بودی. سفارشتون رو کرده بودن بعضیا!!! ( بارانکجایی آدم ضایع! ) شوخیه توهم نزنین یه وقت بگین حسین چیز کرد و چیز گفت و چیز شد! باباک امروز شنبه ست بجنب یا بجمب یا به قول شما اراکیا کام آن!
کی دپ زد؟! الان که جواب تو رو بنویسم میخوام برم تو وبلاگ جدید بازی رو شروع کنم.
اول زنده ای خوبه !!! صدای نفست بخاری شکل بر روی صفحه مانیتور نشست
می دونی یاده نوشته کافکا اوفتادم به نام مسخ ترجمه صادق چوبک
فکر می کنی ماسک را برداری اون زیر چیه ؟ خداییش یک ماسک دیگه امتحان کن
می دونی ما ادما طاقت اینکه بدون ماسک همدیگر را ببینیم نداریم
آره همینجور ماسک پشت ماسک. همینه که باید واسه رسیدن به خودت دستتو تا زانو! بکنی تو حلقت دیگه! تو رو نمیگما ، کلا!
ماسک ماست و خیار بزن هم پوستت شفاف میشه هم جوون تر میزنی. آره اینو فرنگیس (تو بخون زهرا ) جون گفته. آره همونی که آرایشگاه بتی جون کار میکنه!
داستان ماسک یا همون صورتک یکی از دوستام داستان زندگی همه ماست.
گاهی کمتر، گاهی بیشتر
همه ما مجبوریم گاهی اون چیزی که هستیم رو پنهان کنیم. نمیگم ماسک بره بزنیم و گرگ وار همه رو بدریم یا... اینا خیلی عادیه و ما مثلا اینجوری نیستیم! اما بهترین ادمها هم کم کم ماسک خوشی میزنن وقتی ناراحتن یا ماسک همدردی و مهربانی و......
تصور دنیای آدمها بدون ماسک خیلی سخته...... حقیقت تلخ تر از اونیه که بشه باهاش کنار اومد و.....
هوس خاک......