ادامه مطلب قبلی:


به مثالهای زیر توجه کنید:
۱- شما با زیدتون که تازه هم باهاش آشنا شدید رفتید کافی شاپ. ناگهان موبایل شما زنگ میزنه. گوشی معمولیتون رو از تو کیف یا جیبتون در میارید و جواب میدید. در حالیکه مشغول صحبت هستید و یکی دوبار با حرکت چشم از طرف به خاطر طولانی شدن مکالمه معذرت خواهی میکنین طرف یه خورده اینور اونورو نگاه میکنه و موبایلشو که از قضا تازه هم خریده و احتمالا گرون هم هست در میاره و شروع میکنه به ور رفتن باهاش. تلفنو که قطع میکنید ناخودآگاه شروع میکنید به سوال کردن در مورد مدل های جدید گوشیهای نوکیا و سامسونگ. 
۲- یکی از اقوام به رحمت خدا رفته. مرحوم دارای سه فرزند دختره. صدای شیون و احتمالا نوار قرآن از خونه میزنه بیرون. فک و فامیل یکی یکی از راه میرسن و هر کی تازه میاد به مدت چند دقیقه سر و صدا بالا میگیره. خان عمو از راه میرسه و دم در فاطی ( دختر وسطیه) رو بغل میکنه و های های. زری( دختر بزرگه) هم خودشو میرسونه و میافته رو اون یکی شونه عمو. اکرم ( ته تغاری و عزیز دردونه بابا)که چند دقیقه پیش و با اومدن عمه جان غش کرده بوده یهو متوجه اوضاع میشه و از رو همون کاناپه که روش افتاده جیغ میکشه و باباشو صدا میکنه. عمو ناخودآگاه فاطی و زری رو پرت میکنه کنار و میدوه به سمت اکرم.
۳- یه نویسنده آماتور داستانش تو روزنامه شرق چاپ میشه. فرداش اول یه ایمیل به مهدی یزدانی خرم میزنه و ازش به خاطر انتخاب داستانش برای چاپ تشکر میکنه. بعد یه مطلب جدید مینویسه و بحثی رو که قبلا در مورد نیاز ما به دیدن و دیده شدن از طرف دیگران شروع کرده بوده با سه تا مثال عینی ادامه میده. شما ناخودآگاه به وسیله تلفن، اس ام اس، ایمیل یا کامنت تو وبلاگش بهش شوخی یا جدی تبریک میگین!  
۴- چهارشو شما بگید ببینم مطلبو گرفتین یا نه؟
نظرات 49 + ارسال نظر
احسان طریقت جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ب.ظ http://ehsantarighat.persianblog.com

چهارمیش را هم خودت بگو و کار را تمام کن دیگه :دی راستی در مورد اونجایی که بحث شد و گفتی دوباره میخوای راه بندازیش، بی صبرانه منتظر افتتاحش هستم ... قربانت

از اون بابت به این زودیا منتظر نباش احسان جون. چون گیرش یه چهل پنجاه میلیون ناقابله. جهت استحضار دوستان صحبت از افتتاح مجدد کافه بلاگه!

لیمویی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:07 ب.ظ http://www.pacific.blogsky.com

احتیاج به فکر کردن داره!
همین طوری نمیشه ۴میشو گفت.....!

فکر کردن که رو شاخشه. احتیاج به خیلی چیزا داره. روانشناسی، جامعه شناسی، ذهن خیال پرداز، تجربه زندگی در بطن اجتماع، نگاه تیز و دقیق، شبیه سازی روابط و غیره. حق با توه. همینطوری نمیشه گفت. شما خوبی؟ یه بار فکر کردم نکنه دل شکستن هنر نمیباشد!!

افرا جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:19 ب.ظ http://www.afranevesht.blogspot.com

آقا تبریک. حالا تو زری بودی یا اکرم؟ و از شوخی گذشته بازم تبریک.

من هم زری بوده ام، هم فاطی، هم اکرم و هم عمو. فقط بابا نبوده ام. ولی جدن دوست دارم بدونم آدم وقتی میمیره باز هم دلش میخواد بازماندگانش براش سیگنالهای محبت امیز بفرستن یا نه؟ اگه کسی تو این جمع یه وقت بابا شد لطفا یه سر بیاد به خواب من یه خورده توضیح بده که چی دلش میخواد.

سایه جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:52 ب.ظ http://sayeh.nevesht.net

آقا سلام.
اینجا وبلاگ همون نویسنده معروف هست که داستانهاش اینور اونور، مثلا تو روزنامه شرق،چاپ می شه؟
من هم حس می کنم که خیلی استعداد در این زمینه دارم. شما توصیه ای برای من وبقیه جوونها ندارید؟

خانم علیک سلام.
شمام همون وبلاگ نویس توپی هستید که به تیز بینی معروفید و جواب تست هوش رو زود تر از بقیه گفتید و یه بار که به من لینک دادید بازدید کننده های من دوبرابر شد؟
و همینطور اون کسی که اولین داستانش ده برابر از اولین داستان من پخته تر و بهتر بود؟
واسه خودت که نه ولی اگه پدرتو ببینم ازش میخوام تو رو به هیچ کاری غیر از علم آموزی و نوشتن وا ندارد ، چرا که در آن صورت بشریت رو از یک موهبت الهی محروم کرده( تریپ ابوعلی سینا!)

هما جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:50 ب.ظ http://homatavakoli.blogspot.com

بابک عزیز صمیمانه بهت تبریک می گم . صمیمانه و کاملا جدی !! :)

مرسی توکلی!

مریم گلی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:17 ب.ظ

چهارش مثلا روز سه شنبه است . دم غروب . بعد یکی که داستانش این ور اونور چاپ می شه و معروفه میاد طرفهای خیابون عطار (درست گفتم؟) بعد فرش قرمز و گاوی گوسفندی چیزی . یک اسپندی و سر و صدایی و کف مرتب و میوه و شیرینی و خلاصه عروسی!

البته عطارد، ولی تو درست گفتی! وای فکرشو بکن. من از یه لیموزین سیاه پیاده میشم. تریپ کت شلوار مشکی و عینک دودی. دورم پر از بادی گارهای هیکل گنده است. همینجور عکس و فیلمه که ازم میگیرن. ملت ابراز احساسات میکنن. من همینطور که دارم با دست راستم دگمه کتمو می بندم با دست چپم واسه مردم بوس می فرستم. یکی گوسفندو میزنه زمین. ملت دست میزنن. من کتمو یهو در میارم. ملت مشتی دست میزنن. بلند گو آغاسی پخش میکنه. کتمو میچرخونم تو هوا. یهو داد میزنم همه ، ماشالله. اقا میریزم وسط تا صبح دیگه خدا نکشدت بزن و برقص و مردیم از خنده. ... . عروسی من که منظورت نبود؟!

هلی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:53 ب.ظ

چرا هر چی کار سخته ما باید بکنیم؟؟؟مظلوم گیر آوردی؟تو اگه خیلی هنر داشتی باید میذاشتی ۱ ۲ ۳ رو ما میگفتیم ۴ رو تو میگفتی .آخه ما که داستانمون تو روزنامه چاپ نشده ( هنوز اونقدر آماتور نیستیم داستانمونو چاپ کنن) ای خدااااااااااا این چه ظلمیه که داره در حق ما میشه؟؟

هلی جان تو اگه تونستی یه ۱و ۲و۳ مثل اینا بگی من قول میدم ۴ اش رو بگم. خوبه؟

۰۰۷ جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:17 ب.ظ

چهارم : یکی پی نوشت چیزایی که مینویسه میگه ای وای من یه ایمیل از خبرنگار بی بی سی داشتم تازه الان دیدمش وای چقدر بد شد :D ....اما بابک خان جدا تبریک میگم هم به شما و هم به حسن انتخاب روزنامه شرق

ایول ۰۰۷!! زدی تو خال. البته تو فقط قسمت اولشو گفتی. اگه عکس العمل مثلا ناخودآگاه خواننده های طرف هم میگفتی مثالت کامل می شد. یکی بهم میگفت این ۰۰۷ خودتی! یعنی من خودم به نام ۰۰۷ واسه خودم کامنت میذارم. جالبه نه؟ البته بعدش که فکر کردم دیدم از خودش هم بر میاد همیچی کامنتایی بذاره. یعنی اگه من سه چهار نفرو بشناسم که بتونن این کارو بکنن یکیش همونیه که میگفت ۰۰۷ منم!

هلی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:38 ب.ظ

یه تذکر آیین نامه ای در مورد کامنت قبلی که گذاشتم : به من اگه بگن دو خط داستان بنویس عین آهو در برف گیر میکنم پس تورو خدا از اون چیزی که نوشتم یه وقت سوء تعبیر نشه که به جون ۵ تا بچه ام دلخور میشم.بعضی ها هم این جوری تبریک میگن با یو هاها و ای خدااا و ... من از همین دسته موجودات هستم.یو هاهاهاها

نه بابا سوء تعبیر چیه؟ خیلی هم دمت گرم و مرسی از تبریکت.

مینیمال جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:40 ب.ظ

مینیمال جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:45 ب.ظ http://mini-mal.blogspot.com

از این لغت "زید" خوشم اومده ... جالبه ... !
(بابت کامنت خالی قبلی شرمنده ... دستم به Enter خورد و ... !)

لغت باحالیه نه؟ البته یه خورده جواده ولی من هر جوری فکر میکنم می بینم از دوست دختر دوست پسر و معشوق و طرف و پارتنر و ... اینا بیشتر باهاش حال میکنم. حالا راست بگو از لغتش خوشت اومده یا از خود زید؟ هرچند سوال بیخودیه کیه که از زید بدش بیاد!

امیرحسین جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:39 ب.ظ http://roozmare.blogsky.com

۴- یکی که دو سه سال پیش واست مهم بوده و تو فراموشش کردی٬داستانت رو دیده و خونده....بعد بهت زنگ میزنه...تموم اعصابت میریزه بهم...نتیجه اینه که تو قاطی میکنی...عصبانی میشی.....یاد اون موقع میفتی و ....
-------------------------------------------
میدونم خلم اما این به ذهن من حرفه ای (‌اگه تو آماتوری) رسیده.....بابک جووووووووووووووووووونم تبریک‌:)

خل نیستی امیر جون. عاشقی!! من دارم میگم هوا چه خوب شده تو میگی یادش به خیر یه زیدی ما داشتیم فلان بود و بیسار! گذشته ها گذشته. سعی کن دلتو پاک کنی. گوشی رو بردار یه زنگ بهش بزن با هم یه کافه برین و بسم الله. هنوز دوستش داری. نه؟!

محسن جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:10 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

نگرفتم رییس . چیه جریان؟

تریپ اینه که داستان یه آدم ندید بدید رو تو یه روزنامه چاپ کردن. اونم ورداشته جار زده که آی ملت جون مادرتون به من تبریک بگید. شما حق داری نگیری جریانو. اونایی که شما باهاشون میگردی روزی یه کتاب در میارن و احدی مطلع نمیشه. واقعنا! همین نسیم خلیلی یه روز درمیون تو شرق مطلب داره. یه بار بنده خدا نیومد بگه به من تبریک بگید. واقعا بعضیا بی جنبه ان:)

هاله شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:25 ق.ظ http://chekhabara.blogsky.com

باشه بابا تبریک ;)

:))

باران شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ق.ظ http://www.razuramz.persianblog.com

حالا ۱- من یک کتاب به دوستم هدیه می دم. سرزمین گوجه های ... .
۲- بعد از یک سال یه روز تو خیابون که با وحید قدم می زنم وحید از تو کتاب های دست فروش سر چهار راه یک کتاب می بینه که می خواد بخردش. بعد نگاه میکنه میگه راستی من پول همراهم نیست تو پول داری بهم بدی می خوام این کتاب را بخرم. کتاب را می خره و بعد من بهش نگاه می کنم می گم شصت صفحه ی اول این کتاب را چهار بار خوندم. آدمو دیونه می کنه.
۳ـ بعد یک هو به صفحه ی اول که نگاه می کنم می بینم ای بابا این که خط خودمه. و متوجه می شوم این همون کتابیه که من هدیه دادم به یکی از دوستام.
و حالا چهارمیش را تو بگو. ببین چه سخته.
و تبریک به خاطر داستان.
و یه سری به ما بزن... .

قبول دارم که سخته. البته اون سه تا که من گفتم سه تا مثال متفاوت بود برای بیان یه مفهوم. ولی مال شما سه تا قسمت از یه قصه است و ۴ اش میشه دنباله ماجرا. برای همین من میتونم هر جوری که دوست دارم تمومش کنم. من اگه بودم ۴ اش این میشد: ۴- فکر میکنم چرا من اونوقت نفهمیده بودم که دوستم وضع مالیش خوب نیست و مجبوره برای گذران امور کتاباشو بفروشه. باید بهش زنگ بزنم شاید بتونم کمکی بهش بکنم.( خیلی اخلاقی تمومش کردم نه؟)

سپینود شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:01 ق.ظ http://3pnood.com

باز هم تبریکات صمیمانه و از این حرف‌ها... راستی شنیدم قراره سوریَ مهمونی یا دست‌کم شیرینی بدی؟ ها درست شنیدم؟

جدی اینقدر مهمه؟ یا دارین تریپ هفته پیش هما توکلی رو رو من پیاده میکنید؟ شیرینی دانمارکی داغ می گیرم براتون از دانمارکی پاسدارن. نه که واسه داستان. همینجوری چون دوستون دارم.

نسیم شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:46 ق.ظ http://www.abandokht.com

سلام ... اتفاقا داستانتو خیلی تصادفی دیدم و خیلی بهم چسبید خوندنش تو صفحات روزنامه ... گرچه بابک جان ! به نظر من داستانت هم در روزنامه و هم در وبلاگ و هم در دفترچه چهل برگ و خلاصه در هر شرایطی چیز جالبیه ...ضمناهمه کسم که نسیم خلیلی نمی شن ایشون یک استثنا در مناعت طبع و بزرگ منشی هستن !!!

می شناسی نسیم خلیلی رو؟ کارش درسته. کتابشو خوندی؟ داستاناش خوبن. اگه ندیدی میتونی از وبلاگش آمار کتابو بگیری. آباندخت دیگه! ( مایه رو رد کن بیاد رفتی رو چاپ دوم!)

رکسانا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:31 ق.ظ http://aidadarayene.blogspot.com

چهارمیش هم اینه که ...راستی تبریک میگم بابت چاپ داستان در روزنامه شرق.

میدونستی چهارمی رو ها ولی تو دلت گفتی بقیه هم فرصت فکر کردن داشته باشن. نه؟ اینو شنیدی؟ اراکی به چه کاری ... کوفته و شفته و ته تالی! برو به بابات بگو حال کنه. ببخشید حال کنن!

گلهای آفتابگردان شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:44 ق.ظ http://2sunflowers.persianblog.com

۴- آخرش یکی از روزنامه ها رو به من ندادی :)

بابا من شصت تا روزنامه بیشتر نگرفته بودم. فامیل توقع دارن اینجور وقتا. از رکسانا بپرس روشنت میکنه.

۱۰۰۱روزنه شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:45 ق.ظ

شده تا حالا وسط این سوگواریا از برخوردا و حرفا خندت بگیره!؟

آخ آخ آخ

بخاطر چاپ مطلبت تبریک.من یک چند تایی دارم روزنامه مال ۸سال پیشه.همچین نگهداریش میکنم انگاری که جایزه نوبل ادبیات واسش گرفتم:))

هشت سال پیش مگه ادبیات اختراع شده بود؟ آره اتفاقا منم اون عکسی رو که با بالزاک دارم همینجوری نگه داری میکنم. بازم دستت واسه چیدن برنامه درد نکنه:)

رضا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:24 ق.ظ http://reza-n.blogspot.com

آقا تبریک منم قبول کن

آقا رضایی!

علیرضا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ق.ظ http://lbahram.blogspot.com

اولا تو معلوم بود یه چیزی می شی..هنوزم جا داری البت
ثانیا چند نسخه از روزنامه مربوطه رو خریدی؟
ثالثا تبریک..اونم چون اصرار بیش از این نمیشه!

اول به دکه اییه گفتم هر چی شرق داری بده. یارو یه نیگاهی به سر و وضع ما کرد و گفت تو هرچی پول داری بده. فکر کنم دورو ور شصت تایی شد. جون خشی ! از همون دوران حاج قدیر معلوم بود من با بقیه گروپ فایو فرق دارم نه؟ روزبه رو که اصلا ولللش.

علیرضا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:40 ق.ظ http://lbahram.blogspot.com

و اما چهارماْ: یارو داره بحث جدی فلسفی اجتماعی می کنه ..ملت هی میان بهش تبریک می گن که یعنی آره...!
لابد.

این از اون بحثای جدیه که مولتی پرپوزه. ترجمه به زبان فارسی: چند هدفی! ترجمه به زبان عربی: مختلف الاهداف. ترجمه به زبان .... بقیه اش دیگه در این مقال نمیگنجه!

امیرحسین شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:36 ب.ظ http://roozmare.blogsky.com

پسرم این کسی که من دوسش دارم هنوز با من رابطه و اینها...من زید جدید دارم...اون هم پسر بازیشو میکنه.....اما دنیا مارو واسه هم نساخته....بی خیال....فعلا بچسب که تصادف کردم...ماشینو داغون کردم...هر روز بیمه آویزونم‌:)

اول که خرابش نکن. چطو تو زید داری، اون پسر بازی میکنه. خوبه بگم اون زید داره تو دختر بازی میکنی؟ امون ازدست این دنیا امیر جون. نمیدونم چرا در مورد منم اینجوری بود.هر کی رو ما لامسب خاطرشو میخواستیم می گفت دنیا ما رو واسه هم نساخته و نمیدونم دیدگاه کوفت و زهر مارمون با هم فرق داره و تو خیلی خوبی ومن لیاقت تو رو ندارم و .... ماشینو صاف کردی آره؟ دیگه حق نداری نوار داریوش بذاری تو ماشین. روشنه؟

هلی شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:48 ب.ظ

بزرگترین هنر این شازده بابک خان اینه که هفته ای یه مطلب میذاره تو وبلاگش تا یه هفته مردم براش کامنت میذارن یه هنر دیگش هم اینه که میاد به کامنتای مردم جواب میده باز خلق خدا میان که ببینن به کی چی جواب داده بعد که جوابا رو خوندن یادشون میفته که یه کامنت دیگه بذارن و این دور تسلسل تکرار میشه تا مطلب بعدی که از مغز گوهر بار بابک خان تراوش کنه.کارت درسته شازده...

کمپلیمانت دلنشینه و یادت باشه یه جا یه حال نیمه اساسی بهت بدم. نیمه اساسی هم واسه اینکه یه سوتی دادی که البته میدونم سهوی بوده. باید در جمله آغازین می گفتی: یکی از بزرگترین هنرهای این شازده.... آخ این دور تسلسل منو کشته. هرجا میری هست!

مریم گلی شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:00 ب.ظ

اینو راست گفتی هلی جون. من که گفتم کلا حواشیش ! از اصلش جذاب تره!

تازگیا داره این اپیدمی میشه مریم گلی. فرع ها داره ازاصل ها جذاب تر میشه. به نظرت چه جوری جلوی انحطاط بشر رو از این دیدگاه بگیریم. موافقی یه پتیشن امضا کنیم که یهویی هم گنجی رو نجات بدیم، هم جوجه ها رو آزاد کنیم، هم دموکراسی رو ترویج کنیم هم جلوی این غلبه جزء بر کل رو بگیریم؟

مهدی شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:28 ب.ظ http://u2.persianblog.com

۴- من لینک داستان‌ات رو گذاشتم تو وبلاگ‌ام. ببین، تو این نوشته‌ی قبلی، این جمله‌ی « جاهای خالی...» رو تازه دیدم. بابا دم‌ات گرم.

گفتم که. به هلی بود فکر کنم میگفتم. حالا هر بار که بخونی یه چیز جدید از توش کشف میکنی. مثلا یه بار اون شعر اولو بخون و رو تریپ تک برگ نارنجی یه خورده فکر کن. ببین چه دنیاییه! و همینطور بقیه قسمتا.

هاله شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ب.ظ http://chekhabara.blogsky.com

میدونی گاهی اوقات برای فرار از تنهایی اس ام اس بهترین بهانست واسه من.

اتفاقا واسه منم همینطور! گفتی شماره ات چند بود؟!!! .. این یکی دیگه جدن شوخی بود. شوخی کاربردی هم نبود، شوخی محض بود!

مهدی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:32 ق.ظ http://u2.persianblog.com

آقا ما تبریک‌مون رو تو کامنت دونی پست قبلی گفتیم‌ها، یه وقت کسی فکر نکنه ما بلد نیستیم تبریک بگیم. حالا دوباره تبریک می‌گم: تبریک.

هر چی فکر میکنم یادم نمیاد بالاخره بهت گفتم نمیدونم واسه چی ازت خوشم میاد یا نه! به هرحال ...

آریا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ق.ظ http://sepehr61.persianblog.com

سلام. مبارکا باشه... می بینم که بازم تشت هوش مینویسی بابا ما وبلاگ خونا آی کیو مون کجا بود... بینم کسی دیگه گیر نداده که شوهر نوشی هستی؟؟؟/ :دی/ این اسم مستعار ب.ن. آسمون سرخابی یعنی چی؟؟؟ داشتیم؟؟؟/

تو کجا بودی چند وقت؟ داشتم دوباره نگران میشدم که نکنه دل شکستن هنر نمی باشد؟ جریان آسمان سرخابی اینه که ما اونوقتا که میرفتیم پیش استاد روانی پور تحصیل داستان نویسی، استاد یه سری شاگرد جدید گرفته بود که مثلا دو سه جلسه اومده بودن. یه بار اونارو آورد پیش ما که مثلا با هم دوست بشیم و انتقال تجربه و از این حرفا. یکی از این بچه ها بعد از دو جلسه وقتی میخواست اولین مشقشو بخونه خودشو به ما معرفی کرد و گفت: من مهتاب هستم،‌آسمان آبی!! بعدا که اونا رفتن استاد گفت: از تو اینا هیچ چی در نمیاد. من که الان سی ساله نویسنده ام هنوز به فکرم نرسیده واسه خودم تخلص انتخاب کنم! و باز هم طبق معمول خدا نکشدت .. خندیدیم تا صبح! البته بعدشم گفت اینارو ولشون کن، بابک تو داستان چی داری بخون حال کنیم! ... این آخری رو خالی بستم!

۰۰۷ یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:46 ق.ظ

این پرتقال فروش دوره گرد خودشم یادش نیست چی شد که رسید به اینجا :D

یادت که هست.مثلا یه شب همینطور لینک به لینک رسیدی به نویسنده آماتور. ولی فکر کنم منظورت اینه که پیش اومد! او کی . حالا با همون زبون خودت مگه من یادمه چه جوری شد وبلاگ نوشتم. اصلا مگه من خودم میدونستم کجا دارم میرم. مگه الان میدونیم فردا کجاییم. من که میگم نه. ولی یه چیزی هست. اونم اینه که الان تو اینجایی، منم اینجام، بقیه بچه هام همینجور. پس بزن مطرب نوایی خوش چو دردست است سازی خوش! ( البته مطمئن نیستم ساز درسته یا تار یا یه کلمه دیگه ول یاینم مهم نیست. فقط بزن!)

آوات یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:30 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com

اول تبریک دوم خیلی پز نده سوم این سوال جوابا خیلی بامزه س چهارم به زید سلام ما رو برسون

تو فمینست بازی تو خونته! جدی میگم. ولی گذشته از این حرفا رفقای قدیمی وقتی سر میزنن آدم یه حال دیگه ای میکنه.

شیوا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:47 ب.ظ

نویسنده حرفه ای با نام مستعار نویسنده آماتورسلام .خیلی تبریک .برای اولین بار و بطوراتفاقی روزنامه شرق خریدم و...... فکرکردم خودشه یانه ؟ اومدم اینجا دیدم بله خودشه و چه خبره ؟؟؟؟؟؟.خیلی تبریک می گم .ببینم باید از این به بعد مشتری روزنامه شرق بشم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یادته بار اول اومدی خونه ما؟ من اونروز نمیدونم رو چه حسابی (البته میدونم ولی نمیگم، خودت از سروناز بپرس!) همینجوری با زیر شلواری و اینا بودم و جلوی تو لم دادم رو مبل و از این کارای بی شعوری! فکر کردم حتما از هم بدمون میاد. ولی نمیدونم چرا اینجوری نشد! البته باور کن تلفونو عمدا برنداشتم که شما اینترنتتون قطع شه ها! مرسی از تبریکت. نه بابا همین یه دونه هم چون مطلب به درد بخور نداشتن چاپ کردن:)

هاله یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:58 ب.ظ http://chekhabara.blogsky.com

تو از کجا میدونی من به محض و کاربردی آلرژی شدید دارم؟؟؟

چیزای دیگه هم میدونم که اینجا نمیشه بگم. برات اس ام اس میکنم! گفتی شماره ات چند بود؟!‌ ( آقا این شوخیه ها! محض محض!)

آشنای قدیمی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام بابک خان اول سلام و دوم عرض ارادت و سوم بدون اینکه خیلی وقت باشه که سعادت آشنایی را داشته باشم به عرض میرسونم که از نوشته های شما بسیار لذت میبرم و به قلم بسیار شیوایتان بسی رشک و چهارم تا حالا نمیدونستم که اینقدر از تبریک گفتن من شاد میشید مگرنه کمه کم روزی دو سه باری اینکار را میکردم . تبریک میگم و موفقیتهای بزرگتر آتی را آرزومندم .

دوست عزیر من خوشبختانه هنوز از ابراز محبت و توجه دیگران شاد میشوم. از اینکه قلم من به زعم شما شیواست هم بسیار خوشحالم. شما هم موفق باشید. (‌ایشون مودبه منم مودب باهاشون صحبت میکنم. اشکالی داره؟!)

سایه دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:27 ق.ظ http://sayeh.nevesht.net

اووووووووه. بابا کلی من تحویل گرفته شدم در اینجا.
حالا که انقدر تحویل می گیریُ، می شه یه لطفی بکنی و آدرس فیلتر نشده منو بگذاری این بغل؟ چون اینی که الان گذاشتی فیلتر شده.
sayeرو باید تبدیل کنی بهsayeh.البته می دونی که لینک و اینا اصلا واسه من مهم نیست. مهم اینه که دور هم باشیم. منتها جلوی جمع مطرح کردم که بیفتی تو رودربایستی و حتما این کار رو بکنی!!!
راستی حالا که معروف شدی، قصد نداری همه لینکها رو برداری و خودت تنها بدرخشی؟

اینوشنیدی که میگن یه پادشاهی یه بدره ( کیسه!) جواهر گرفته بوده دستش و یکی یکی مینداخته تو آب و میگفته اعجبنی القلب! ( یعنی عجب صدای قلوپی میده) حکایت خیلی از ما هم حکایت همون جواهراته که نهایت کاربردمون این بوده که مثلا بابامون با صدای قلوپ قلوپمون حال کنه. یا خودمون. یا زیدی کسی. اینه که خیلی ها ما رو به هون صدای قلوپه میشناسن. این مثل هم بذار تنگ اینا که قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری و اونوقت می فهمی اگه شما درخششی می بینی بیشترش به خودت بر میگرده. چه حالی داریم تبادل میکنیم به هم . داری؟!

حسام دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:12 ب.ظ http://www.pantheon.blogfa.com

حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش....

می بینم خودش چهار هزار بیت شعر نگفته!

نرگس سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:17 ق.ظ

قابل شمارو نداشت برنامه.خوشحالیم که تشریف اوردین.برای خانمت تو ارکات یه چیزی نوشتم بگو سر بزنه بلکه اون منو بشناسه!

والا فحش نخوردم ولی تا دلت بخواد غر شنیدم.یکی هم یکیو ناراحت کرده بود که منم متقابلا ناراحت شدم.چون بدون هماهنگی من اومده بود.
البته مهم نیست.دیگه فهمیدم کیارو بگم کیارو نگم و خوشحالم که به اکثریت خوش گذشت:)
حالا ۸سال پیش منو مسخره میکنی ؟!!!

مطمئن شدم که تو وسروناز همدیگه رو خوب میشناسین. اما یه تریپایی ام بینتون بوده. درسته؟
نه بابا مسخره چیه؟ همینجوری گفتم بخندیم!

علیرضا سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:56 ق.ظ http://emamyan.blogfa.com

سلام
جالب بود
استفاه کردم

خواهش میکنم!

گلهای آفتابگردان سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:10 ق.ظ http://2sunflowers.persianblog.com

بابک جان در این داستان دو دزد وجود دارد یکیش پول من بینوا رو برده و منو از داشتن زیبایی های فراوانی محروم بنموده است... دزد دوم ربطی به من ندارد متعلق به دوست بنده می باشد...درست حدس زدی ما قبلا دو نفر بودیم اسم وبلگم هم به خاطر علاقه زیادم به گل آفتابگردونه ولی بگم ها من گلهای بنفش رو بیشتر دوست دارم...انگشت زدم ته فنجون چی می بینی؟؟؟

و از فرمایش شما این نکته گهربار استخراج میشود که پول با زیبایی فراوانی ارتباط مستقیم دارد. حالا چه جوریش رو نمیدونم. و برای دوستتون هم آرزوی یافتن زید جدید رو دارم. اما فالت: شما در زندگی دارای شغل خوبی هستی و دوستان خوبی هم داری. به چیز های کم اهمیت در مقابل کلیات مثبت توجه نکن. مشکل شما با صبر و درایت حل خواهد شد. شد هفت هزار تومن!

هما سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:41 ب.ظ http://homatavakoli.blogspot.com

تریپ هفته پیش من چی بوده ؟!

اصلا چه پشمی چه کشکی! کی گفته قرار بود جمعه برنامه بذاریم؟ :)

آریا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:17 ق.ظ

از اینکه تلویحا حالی که به حول ما داده بودی پسش گرفتی ممنون. آخه از میان این جماعت آی کیو کسی عمرا بفهمه که چی گفتی (یکیشون خودم!) و مرسی بابت امضا ات بر پیشانی برگه داستانت که به من بخشیدی... و خیلی مرسی که اون رگ گردن ئه حسابی جلسه رو به سمت این ور اتاق چرخوند... و منتظر داستان هایی که برای روانی پور می خوندی هستیم...

چاکریم. برو داستان آنتالیای منو بخون. استاد خیلی از این داستان خوشش اومد.

م باران( محمد رضای ۲) چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:12 ق.ظ http://mbaran.persianblog.com

سلام بابک جان خوبی؟ اول از همه بهت تبریک میگم بابت چاپ داستانت در روزنامه ی شرق. من خیلی دوست داشتم سه شنبه بیام اما نشد و دوست داشتم نظرم و بگم که نشد اما اینجا برات می نویسم امید وارم زیاد پرت و پلا نباشه.
به باور من راوی به دو فرد کشش دارد ۱ پیر مرد مو سفید(سنت) که به باور من نمایندهی عشق عرفانی است به دلیل گفتن نصایح در داستان( فقر و غنا و رضا) ۲ دختر مو بور (مدرن) نماینده ی عشق زمینی است. راوی بین این دو سر گردان است. از طرفی فقر غنا رضا و از این حرفا از طرفی زیبایی دختر موبور بطوریکه معیار سنجش زیبایی نیز می شود. در صورتیکه این دو در پشت پرده با هم تبانی کرده اند . ودختر چنان تاثیری بر پیر مرد گذاشته که پیر مرد جوان شده و کسی که حرف از غنا فقر و رضا میزد حالا حرف از پول می زند حالا ای ن دو بر سر یک میز نشسته اند و با هم حرف می زنند و به هم لبخند هم میزنند. حال آنکه این لبخند ها باعث شکست راوی در زندگی شده است. نشستن این دو سر یک میز را می توان پست مدرن تعبیر کرد. داستان تو خیلی دوست داشتم. بر می گردم...

خوشحالم اینورا می بینمت. از اینکه داستانو عمیق خوندی و نظر دادی ممنون. خلاصه تریپ اینه قربان: ما باید یه بار دیگه خیلی از مفاهیمی رو که تو زندگی بهمون خط حرکت میدن بازنگری کنیم. مثلا عرفان!‌

مریم چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:26 ب.ظ http://cine.blogfa.com

از این که از این موضوع این قدر خوش حال شدی هم خوش حال شدم و هم متعجب.!!!! باید تبریک بگم و تو هم به علامت سپاس لیموزین را لحظه ای نگهداری و دست تکان بدهی که بله... چهارمش هم مثل همه دقایق این شهر خواب است. این جواب کامنت هم چیز خوبی است به شرط این که دل کسی را نشکند البته دل من که سنگی است و نمی شکند پس گو -آن...

شما که رفتی ما همینجا رو زمین موندیم. واسه همین هنوزم با این چیزای کوچیک خوشحال میشیم و با چیزای کوچیکتر از این ناراحت! چهارمیشو نفهمیدم منظورت چیه؟ دل اگه دریایی باشه هم نمیشکنه. لازم نیست برای جلوگیری از شکست دل تبدیلش کنیم به سنگ. چی گفتم فی البداهه!

مینیمال پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:59 ق.ظ http://mini-mal.blogspot.com

چقدر باحاله که شما جواب همه ی کامنتات رو دونه دونه میدی ... خوشم اومد !

تو رودرواسی گیر انداختی مارو بیایم یه نقطه بذاریم برات! .‌!

عادل جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.muchmoney2005.blogfa.com

سلام دوست عزیز.....خسته نباشین---امیدوارم یه سری هم به ما بزنین....مطالب جالب و جدیدی رو در مورد کسب درامدتوسط یک سایت فرهنگی وشرکت بزرگ ایرانی واسه بچه های وبلاگ نویس نوشته ام...... فرصتهای مناسب در زندگی به ندرت پیش میایند.....با بهترین آرزوها...

صحت و سقم هیچ یک ار کامنتها مورد تایید نویسنده وبلاگ نیست. بعدا نیاید بگید پول ما رو خوردن!

شاهزاده ی سرطانی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:51 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

توی این کسادی بازار دارم برات کامنت میذارم که ته مرامه. چهارشم میشه یه نفر حتی تو خواب هم در مورد زید و زید بازی و زیدای دیگرن زیدتان ... زیدتون. زیدتین! زی... حرف میزنه خلاصه حسابی حتی زنش هم که اصلن نگاهش نمی کنه توجهش جلب میشه. ولی از بخت بد زنش هم اصلن حوصله نداره شوهرش رو از چنگال دیو بدکردار زید نجات بده و میگه بخورش آقا دیوه. بخورش تمومش کن راحت شیم. البته اینا مال شاهنامه طهماسبی بود. چهارش تا اونجاست که خواب می بینه. اون گوشی موبایل رو هم تو خواب دیده بوده فکر کنم.

مریم گلی بیا ترجمه کن ببینیم حسین چی میگه!

مریم گلی یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ق.ظ

هیچی بابا حسین دلش می خواد زن بگیره اینجوری می گه!

مریم جمعه 8 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 04:17 ب.ظ http://hibernate.persianblog.com

:)) خوب مبارکه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد