باز هم از اتفاقات روزمره و باز هم در تاکسی ولی یک طور دیگر:
لباس پوشیدنش به بیست و پنج ساله ها می خورد اما فرورفتگی موهایش روی شقیقه ها و چین های دور چشمش لا اقل از آن زاویه ای که من می دیدم سی و پنج ساله نشانش میداد.
دختر کوچکی که روی پاهایش نشسته بود و از پنجره محو تماشای بیرون بود پرسید:
- بابا داری منو کجا میبری؟
مرد با تاخیر جواب داد:
- بولینگ عبدو بابا جان.
- آهان. عبدول. آخ جون.
دختر باز خیره شد به مردم و ماشینها و لحظاتی بعد انگار که گم شده ای را پیدا کرده باشد گفت:
- اینا هاش بابا . ۲۰۶. نقره اییه. بالاخره کی از اینا می خری؟
من و مرد مسیر نگاه دختر را تا ۲۰۶ نقره ای دنبال کردیم و هنوز نرسیده بودیم که مرد جواب داد:
- وقتی پولدار شدم.
دختر بی درنگ پاسخ داد:
- ولی مامان داره می خره. همین رنگیش هم داره می خره.
مرد نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونم بابا. میدونم.
- بابا!
- جون بابا.
- مامان پولداره؟
- تا به چی بگی پولدار.
نگاهم را از روی ماشین نقره ای که در ترافیک عصر عرق کرده جمعه گیر کرده بود برداشتم و انداختم توی صورت دختر. انگار سه چهار سال بیشتر نداشت.
سه و چهار، خالی خالی.
پنج، دامن سفید ختنه سوران و ماشین قرمز کورسی که وقتی می کشیدم روی فرش صدا میداد.
شش، آمادگی بهار زندگی که همانسال اسمش شد نوید انقلاب و جعبه مداد شمعی و ماژیکم که رنگ زرد و سیاهش زود تر از بقیه رنگها تمام شد.
هفت سالم که بود کیفم آبی بود و رویش عکس هواپیمای جنگی داشت. سر وصدا که بلند شد بابا گفت: صدای همین هاست که عکسش رو کیفته. چند ماه بعد برادرم رفت جبهه.
هشت، جامدادی که درش آهنربا داشت و رویش عکس کارتون. ساندویچی گل یخ و هروز یک نصفه ساندویچ الویه و تازه نه سالم که بود مامان گفت: این کتونیا که زیرش یخ شکن داره گرونه. و من فهمیدم که فراهانی اینا پولدارن!
دختر سه ساله، مسیر نگاه من و مرد را تا دختر بزک کرده ای که کنار خیابان ایستاده بود و ماشینهایی که جلوی پایش صف کشیده بودند دنبال کرد و پرسید:
- بابا اینا آدمای بدی ان؟
مرد نگاهی به من کرد، لبخندی زد و گفت:
نمیدونم بابا. بعضیا میگن بدن، بعضیام میگم خوبن.
و بعد از چند لحظه مکث گفت: ولی من باباتم بچه جون. آره بدن. خیلی هم بدن.
من هم بلافاصله من گفتم:
آقا چقدر شد؟ همینجا پیاده میشم.
خوب که چی ؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!
به نظرم پرداختش خوب بود
عالی بود
و من همین جا میگم اونا بد نیستن..این رو فریاد میزنم
سلام بابک جان . داستان غم انگیزی بود . دلم میخواست اینطور نبود . میدونم اونایی که اونطرف این روابط هستند این نظر رو ندارد . چه دخترهای بد و چه زنهای پولدار طلاق گرفته . پس ترجیح میدم نظر اونها هم در روایتشون لحاظ بشه . یک محکمه ی سرد رنگی نه سیاه و سفید تا خواننده قضاوت کنه و بعدش نفس راحت بکشه که یکی حرف دلش رو زده بلکه یه چیزی رو بگیره که خیلی مهمتره و اون اول این وقایع است و دلایلش نه حکم صادره ی آخرش که یجور خلسه ی شرقی و نشئگی سکر آور برای متعصبین و حق بجانبینه . اون تیکه ی سه و چهار تا هفت خیلی خوب بود . فرم قشنگی داشت وسط داستان ولی یک دفعه اومد . تا فکر کنم چی شد چند تصویر خوبشو از دست دادم .
سلام. من از دیدن داستان کوتاه تو نت خیلی لذت می برم. داستانتو خوندم قشنگ بود اما جای کار داشت. وبلاگتو هم حتما می خونم. بازم می ام اینجا....
حیفم اومد که اسم داستان روش بذارم وقتی می دونم که چطور بتونین پرداخت کنین و جون بدین به کلمات . بی تعارف می گم . این به عنوان یک طرح از شما پذیرفته است . و اگه شما پرداختش کنید معرکه می شه . اما در همین طرح تلخی و حس نوستالزی تا مغز استخوان آدم نفوذ می کنه . نگاه تیزی دارید قربان
آقا کمتر سوار تاکسی شو :)
داستان عروسکت حرف نداشت...
دلم برای داستانان خوندنتون ...برای کافه بلاگ خلاصه برای همه چیز تنگ شده...
خیلی روان و خوب بود.موفق باشی!
سلام بابک. دوست من ..حالت بهتره از سه شنبه؟
مخلص آقا!
تو خوب مینویسی پسر!!!
این داستان نبود،بیشتر طرح و اتود بود..همون اندازه خوب بود