نظیر دستمال کاغذی های مچاله شده را یکی یکی توی حلق زن فرو می کرد. با همان دستانی که تا چند قیقه قبل با حرارت بدن او را نوازش می کرد و با همان دستمالهایی که میان سینه های اورا پاک کرده بود.
یک تراول پنجاه هزار تومانی روی زمین افتاده بود و نگاه زن از روی آن می چرخید از روی چشمان نظیر ملتمسانه رد می شد و می افتاد روی کیف رنگ و رو رفته ای که سر عروسک مو بوری از آن بیرون افتاده بود و همانجا خشک میشد.
صبح ابراهیم که رفته بود زن پنجاه هزار تومان پولی را که باید به صاحبخانه میداد برداشته بود و از کرج آمده بود تهران که تا عصر برگردد به خانه ای که بودن یا نبودن شوهر در آن به اندازه پختن یا نپختن شام فرق می کرد.
برای ساغر ساندوچ درست کرده بود و گفته بود هر وقت گرسنه شد بخورد.
شیر گاز را بسته بود و در را از پشت قفل کرده بود. به ساغر گفته بود اگر کاری داشت به زهرا خانم تلفن کند.
چند بار هم تمرین کرده بودند که ساغر تلفن زهرا خانم را حفظ شود. چهار شش هشت دو دو سه هفت.
اینکار را فقط امروز صبح نکرده بودند. از چند وقت قبل نقشه اش را کشیده بود. از همان شبی که ابراهیم با پشت دست زده بود توی صورت ساغر. آنهم به خاطر یک عروسک باربی.
ابراهیم کارگر نانوایی بود. صبح آفتاب نزده می رفت و شب دیر وقت می آمد.تا پارسال که اراک بودند اوضاع بهتر بود.
به زهرا خانم گفته بود: این دیگه وضع نمیشه. یا بر می گردیم اراک یا راضیش می کنم بذاره منم برم سر کار. به خدا به خاطر خودم نمیگم. این بچه چه می فهمه نداریم یعنی چی. اراک که بودیم لااقل از این چیزا دست بچه های مردم نمی دید. و زهرا خانم گفته بود: مرد هزاری ام که پولدار باشه می گه ندارم.
وقتی دستمالها تمام شد نظیر دستش را هم گذاشت روی دهان زن و با تمام زورش فشار داد. اما چشمان زن هنوز نفس می کشید.
دو سه بار همه چیز را مرور کرده بود.از زهرا خانم آدرس ایستگاه مترو و میدان تجریش را گرفته بود و یادداشت کرده بود. در را که روی ساغر قفل کرده بود راه افتاده بود. سر کوچه که رسیده بود پشیمان شده بود اما دوباره برگشته بود وتوی مترو در واگن زنانه نشسته بود و ماتیک زده بود و گونه هایش را قرمز کرده بود. همه که پیاده شده بودند فهمیده بود آخر خط است.
از میدان آزادی هم رفته بود میدان تجریش و اولین مغازه اسباب بازی فروشی که دیده بود عروسک را برای ساغر خریده بود. برای خودش هم یک مانتوی سبز و چغاله بادام خریده بود و چغاله را همانجا قدم زنان توی بازارچه خورده بود.
چغاله ها که تمام شده بود وحشت وجودش را پر کرده بود.فکر کرده بود شاید بتواند دوتا النگویش را پنجاه هزار تومان بفروشد و ابراهیم هم اگر فهمید بگوید گم کرده.
اما قبلا فکر کرده بود اگر پشیمان شد به خودش بگوید: فوقش کتک می خورم.
شاید هم ابراهیم بچه را که عروسک را بغل کرده و خوابیده ببیند دلش به رحم بیاید.
هنوز هم بعضی وقت ها که ابراهیم سرحال بود با هم می خندیدند. هر وقت ابراهیم کلمه ای را غلط تلفظ می کرد و زن خنده اش می گرفت که سرفه نیست و سفره است یا سینزه نه بگو سیزده هر دویشان می خندیدند. آن وقت ها چند صفحه از کتاب نهضت را هم با هم خوانده بودند اما تهران که آمده بودند کتاب موقع اسباب کشی گم شده بود.
زن دیپلمش را نگرفته بود.فقط مانده بود امتحانهایش را بدهد که ابراهیم آمده بود خواستگاری. پدرش هم اگر اصرار نمی کرد با ابراهیم ازدواج می کرد. به زهرا خانم گفته بود که عاشق چشمهای معصوم ابراهیم شده.
فاصله بازارچه تا ایستگاه خط آزادی را که می آمد مرد افغانی را دیده بود که دنبالش می آمد و تراول پنجاه هزار تومانی درست مثل همان که او خرج کرده بود را نشانش میداد. اول نفهمیده بود منظورش چیست اما وقتی فهمیده بود با دستمال کاغذی ماتیکش را کمرنگ کرده بود.
یک بار وقتی تازه شیرینی ابراهیم را خورده بود هم با پسر عمویش رضا رفته بود توی باغ. رضا از بچگی عاشقش بود. وقتی فهمیده بود او با کس دیگری بله برون کرده از کرمانشاه که سرباز بود فرار کرده بود و آمده بود.رضا گفته بود: حالا که زنم نمیشی پس بذار بوست کنم. بعد رضا همه نامه هایی را که برای هم فرستاده بودند جلوی چشمش پاره کرده بود و ریخته بود توی چاه باغ.
خودش فکر میکرد به خاطر شیرینی آن بوسه است که هنوز خجالت می کشد توی چشمهای ابراهیم نگاه کند.
نظیر توی ایستگاه پشت سرش ایستاده بود و همینطور تراول پنجاه هزار تومانی که توی مشتش مچاله شده بود را نشان می داد.
هیچ کدام از کسانی که سوار اتوبوس شده بودند نفهمیدند که چرا آن زن ناگهان و پیش از اینکه اتوبوس راه بیافتد از اتوبوس پیاده شد.
زن کمی پیش از اینکه نظیر با یک حرکت هیکل نحیفش را روی زمین بیاندازد و بنشیند رویش و دهانش را بگیرد فهمیده بود او لال نیست.گفته بود یا همین پنج تومنو می گیری میری یا می کشمت. و زن خواسته بود بگوید لا اقل سی هزار تومان یا بیست هزار تومان ولی نظیر نفهمیده بود.
برای مرد افغان بین سیاه و سفید هیچ رنگی نبود. یا دوست بودی و با هم می کشتید و یا دشمن بودی و باید کشته می شدی. سی سال کارش همین بود.
نظیر روسری را پیچید دور گردن سفید زن و فشار داد. صورتش آرام آرام سیاه می شد ولی وقتی عروسک را که از کیف بیرون افتاده بود دید دوباره جان گرفت و تقلا کرد که شاید بتواند صدایی را از میان توده دستمال کاغذی ها و انگشتان نظیر عبور دهد و بگوید که آن پنج هزار تومان را هم نمیخواهد فقط بگذارد که او برود.
جسد زن را که در چاه باغ پیدا کردند بو گرفته بود.هیچ کس حاضر نشد در پزشکی قانونی شهادت بدهد که او را می شناسد غیر از زهراخانم.
ابراهیم ساغر را برداشته بود و رفته بود اراک.
خاک ها را که روی زن می ریختند فقط یک نفر گریه می کرد.
زهرا خانم ضجه میزد و می گفت: او فقط می خواست برای ساغر باربی بخرد.
پایان
24/3/83
بابک جان سلام...همدیگرراپنج شنبه درنشرثالث دیدیم...همین داستان راخواندی....ومن گفتم که روایت وتکنیکش کلاسیک است...مهم نیست...به هرحال نگاهت میکردم وقتی درباره داستانت نظرمیدادند...به دقت گوش میکردی...برام جالب بود...به هرحال خوشحال شدم ازاشنایی باتو...
همیشه وقتی چیزی میخوانم یا می بینم که دیگر برایام قدرت تحلیل باقی نمیگذارد به مهارت خالقاش آفرین میگویم. فکر میکنم ماهر شده ای. یا من زیاده از حذ احساساتی.
چاکریم رییس . من بعدا می گم .(چی ؟ ناز باشم ؟). بازم چاکریم.
با درود...
از آنجایی که خودم نیز یک وبلاگنویسم، به خوبی درک میکنم که شما با تمام مشاغلی که دارید، وقت نمیکنید تمام نوشتههای من را بخوانید ولی به هر حال با توجه به شناختی که از شما دارم و از نوشتههایتان برمیآید که برای خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائلید...
خیلی دوست داشتم بعد از اینکه مدتی است کارهای شما را در بلاگتان دنبال میکنم، نخستین پیام خودم را برایتان بگذارم.
کوروش ضیابری هستم، 14 ساله... ساکن استان گیلان و در کنار طبیعت به خاک سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و دریای به خواب رفتهی انزلی ... من به اقتضای شغل و پدر و مادرم که از روزنامهنگاران برجستهی استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نیز به شمار میرفتند، وارد کار فرهنگی شدم و از کودکی به جای اینکه دور و بر خودم، ماشین پلیس اسباب بازی و خانههای پلاستیکی ببینم، کاغذ و قلم و روزنامه دیدم.
نشریهی ما از آنجا که پدرم مدتی مشاور وزارت ارشاد بود، تغییرات رویه داد و همگی این تغییرات را به حساب محافظهکاری ما گذاشتند که مگر نه این است که سنگ نیز در طول حیات خود تغییر شکل نمیدهد و مگر همین آقایان عماد باقی و محسن آرمین و اکبر گنجی اصلاحطلب فعلی با این همه ادعای آزادیخواهی نبودند که در اشغال سفارت امریکا شرکت کردند و خشم ریگان را برانگیختند و این همه تحریم متوجه ایران شد...
کاری نداریم، من با توجه به همهی این مسایل در عرصهی روزنامهنگاری پیشرفت کردم و مقامهایی از جمله بهترین خبرنگار و پژوهشگر را در سالهای اخیر در رشت کسب کردم. وارد عرصهی کامپیوتر شدم و فعلا برای راهیابی به المپیاد جهانی طراحی وب فنلاند تلاش میکنم. مدرک ciw مدرکی است که در زمینهی طراحی وب پس از 5 سال کسب کردم.
حاصل کارم در عرصهی ترجمه و نویسندگی و کتابهایم را در سایت ایمان امروز گردآوری کردم...
اینها را اینجا ننوشتم که:
1- بگویم خیلی نابغهام و میفهمم و خیلی خودم را دوست دارم.
2- بیایم و از تریبون وب شما کمی خودنمایی کنم و کسب شهرتی بیش
بلکه این پیام را گذاشتم که بگویم
1- کارهای شما را پیگیرانه دنبال میکنم و از آنها لذت میبرم...
2- فضای کارهای شما، مرا یاد شعرهای محمد نوری میاندازد:
از دلاویزترین... روز جهان،
خاطرهیی با من است...
خاطرهیی با من است...
باز سحری بود و هنوز..
گوهر ما، به گیسوی شب آویخته بود...
من به دیدار سحر میرفتم..
3- خیلی خوشحال میشدم اگر مورد حمایت آدمهای مهم قرار میگرفتم.. کسی لینکی به من میداد، یا...
4- کارتان را ادامه دهید... واقعا دوستداشتنی مینویسید.
با تشکر
حالا یا من تورو اصلا قدیما نمی شناختم یا واقعا داری کم کم یه چیزی میشی :) خیلی خوب بود
دوست عزیزم.نمی دونم چرا باید این جوری صحبت بشه.نمیدونم ما جلسه ی نقد داستان داریم یا نقد همدیگه.همون طور که خیلی ها میدونن ما وقتی داستان مینویسیم یا متن یا هر چیز دیگه ای ٬ متنمون رو دوست داریم . دوست داریم از متنمون دفاع کنیم.به دلایلی اون روز من صحبت نکردم اما الان حرف میزنم که فکر نکنی نمیتونم حرف بزنم.برات توضیح می دم که من ۴ ماه روی همون داستان کار کردم.با جون و دل اونو دوست داشتم و دارم.۲ تا راوی توی یه متن ۱۰ خطی با یه فضای بزرگ و ۴ تا فلسفه ی مفهومی اوردم.چرا هیچ کسی جز خانم سپاسی در مورد فلسفه ی داستان حرف نزد؟ اگه ما نقد میکنیم یا در مورد متن و ادبیات داستان حرف میزنیم یا در مورد بطن و فلسفه و قسمتهای زیر پوستی داستان.اگر هم داستان خو از آب در نیومده این قدرت نویسنده بوده و حتمآ بیشتر از این توانایی نداشته.من هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم به کسی بگم:«شازده»!!!!!!!!!!!!!!!! اونم توی یه جلسه ی جدی و ادبی که چند تا آدم غریبه و تازه وارد هم هستند.هیچ وقت به خودن این اجازه رو نمی دم که توی یه جلسه ی جدی به یکی بگم : «شازده»...اونم جلوی کلی دوست .جلوی کلی دوست قدیمی . و آدمایی که نمیشناسیمشون.فکر میکنی اون آدما در مورد من چی فکر میکنند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی اون حرفو زدی همه خندیدند. همه به من خندیدند.می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟فکر میکنی در مورد من چی فکر کردند؟؟؟؟؟؟چرا باید شخصیت یه آدم زیر سوال بره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به چه دلیل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فقط صرف این که من صاحب یه کافی شاپ هستم؟یا این که آدم شوخی هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابا آخه هر شوخی جلی خودشو داره......جدی فکر میکنی اونا در مورد من چی فکر کردند؟؟؟؟....من یه بار هم قبلآ بهت گفته بودم که شوخی هات به جا نیست.دوست نداشتم این متنو بنویسم اما دیگه نتونستم طاقت بیارم.تو هویت داستان منو زیر سوال بردی.من هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم توی یه جلسه به یه آدم دیگه بگم: تو خیلی آدم تنبلی هستی....مگه من چی کار کردم که همچین حرفی میزنی؟؟؟؟؟؟؟خوب حتمآ بیشتر از این نمیتونست خوب بنویسم . من یه متن نوشتم و اونو دوست دارم و ۴ ماه برای ریزه کاری های فلسفه اش توی داستان وفت گذاشتم. ۴ تا فلسفه ی مفهومی توی یه فضای بزرگ اونم توی ۱۰ خط.تو باید بگی خیلی تنبلی؟؟؟ که همه به آدم بخندند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی تمام ۴ ماه وقت من که صرف این نوشته کردم رو مسخره کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام. یه دور دیگه هم خوندم! بازم جالب بود. خصوصا تغییر سوژه! ؛)
مخلص
قشنگ بو د . خوشم اومد ... ولی یه مدته بی وفا شدی عمو !!!
سلام. امیدوارم نظر من رو یه نظر کاملا شخصی و خصوصی بدونیو اونو به سایر کارهات تعمیم ندی. خوب موضوع داستان تکان دهنده بود. با توجه به زمینه و ذهنیتی که تو جامعه در مورد همون چک پول ۵۰ تومنیو افغانیه وجود داشت. اما من حسم از خوندن داستانت دقیقا حس دیدن سریال شلیک نهایی به کارگردانی و بازی داریوش فرهنگ بود. وقتی که داستان معلومه و کششی هم واسه دنبال کردن جزییات و اصل ماوقع وجود نداره خوب طبیعیه که من احساس کنم تو خواننده رو کمی ابله فرض کردی. امیدوارم از حرفم ناراحت نشی. این منم که حق داشتم ناراحت بشم اما نمیشم. قربانت.
سلام خسته نباشید باید بگم اگر ادامه بدین نوشته هاتون بهتر میشه
به طور اتفاقی داستانتون رو خواندم من نقاشم و چیزی از داستان نویسی نمیدونم اما داستان زیاد خوندم از این داستان هم خیلی خوشم امد به نظرم که زیباست.
اه.حالم بهم خورد
با "صدا" موافقم،شخصیت پردازی بسیار ضعیف،سر سری،ببین پرداخت و جمله بندی ها خوبن،مثلا جمله های اولت خیلی خوبن،ولی کل داستان تو همون پاراگرافهای اول لو رفته،آخرش هم اصلا خوب نبود،کلا جز خطوط اول بقیه رو دوست نداشتم،انگار مجبوری نوشتی مثلا خواستی جایی بری چیزی بخونی،اینو نوشتی