دو سال یعنی چقدر؟
یعنی از کجا تا کجا؟
دیروز دنبال یه چیزی می گشتم. کشو ها رو ریختم بیرون و یه کاغذ پاره پیدا کردم. تاریخش اینه: ۱۸/۳/۸۱. اونموقع تو شرکت قبلی کارم یه طوری بود که هفته ای سه روز می رفتم رشت. شب ها هم تو سوییت کارخونه می خوابیدم. چیزی که می خونید تو یکی از همون شبها نوشتم:
در این مدت بار ها تصمیم به نوشتن گرفتم ولی یا موقعیتش محیا نشد و یا از نوشتن فرار کردم.راجع به کی و چی، نمیدانم. شاید فقط میخواهم با خودم حرف بزنم. البته نوشتن حداقل برای من از حرف زدن سخت تر است. حتی اگر بخواهی همان حرفهایی را که به خودت می زنی بنویسی. شاید به خاطر این که نوشته مدرک است.
سروناز اولین چیزی است که هر وقت می خواهم فکر کنم جلوی چشمم ظاهر می شود. حتی وقتی از خواب بیدار می شوم او را می بینم. انگار همه جا هست. حتی اینجا در رشت با ۴۰۰ کیلومتر فاصله انگار یا همین جاست یا قرار است به زودی برسد. برای تنهایی ام جا تنگ است.
۳۱ تیر یعنی یک ماه و چند روز دیگر روز عروسیمان است. فکر میکنم او از من خوشحال تر است. الان غروب است وساعت ۷و۴۵ دقیقه.
اتفاقات خوبی افتاده. فوق لیسانس قبول شدم. آن هم در رشته مرمت آثار باستانی. رد پای خدا را می بینم. او حضور دارد. چگونگی اش را حتی با خودم هم باز گو نمیکنم. در دلم جایش امن تر است.
ولی نمیدانم چرا راضی نمی شوم. شاید یک روز همه چیز را بگذارم و بروم. مثل همیشه ایمان ضعیف کار دستم میدهد.
به آینده امیدوارم. ۳۱ تیر خیلی چیزها عوض میشود. فقط باید بیدار باشم. شاید احمقانه باشد ولی بعضی وقتها احساس میکنم کسی مرا جادو میکند و می خواباند. باید بیدار بمانم . خواب در کوهستان مرگ است.
باید این اراجیفی را که می نویسم پنهان کنم. گفتم که به آینده امیدوارم.
غروب امروز بوی غروب های چهارراه ولیعصر را میدهد. غروبهاب کنکور سال ۷۳. غروبهایی که با بابک کاشانی می رفتیم سر خیابان ۱۳۰و نوشابه با کیک می خوردیم. خوب شد آنوقت اپل نداشتیم.
و غروبها شاید چون تلاقی روز و شب اند حس متفاوتی دارند.. همیشه شلوغی مردم را در غروب و چراغهای خیابان و مغازه ها که تازه روشن کرده اند دوست داشتم. چه شاعرانه!
دانشجویی برای من یعنی آزادی. چقدر شیرین! یک چیز را هم نمیدانم . نمیدانم چرا گذشته برای من اینقدر شیرین است.
وقتی فکر میکنم هدفم در زندگی چیست و سعی میکنم گزینه قابل قبولی پیدا کنم معمولا حالم گرفته می شود. اگر حمل بر خالی بندی نشود پولدار شدن آینده خوبی برای من نیست. هر چند از بی پولی هم زیاد خوشم نمی آید. جواب: گزینه شماره بی نهایت، هیچکدام.
با تمام این حرفها میدانی چرا نوشتم به آینده امیدوارم؟ چون اگر بوی غروبهای چهارراه ولیعصر بعد از چند سال هنوز می آید پس میتواند در آینده هم بیاید.
دلم میخواست یک داستان مینوشتم و تمام این حرفهار را غیر مستقیم میزدم. شاید روزی داستانی بنویسم.
۱۸/۳/۸۱ رشت.
سوییت کارخانه فرآوری و ساخت. ساعت هشت شب.
ایده خوبیه . این که آدم گاهی کشوهاش رو بریزه بیرون و دنبال نوشته هاش بگرده
انقدر کیف می ده اینجور یادداشتهای از یاد رفته
از ناصیهات پیدا بوده از اون موقعها که داستان نویس میشی! یه روزی هم اون داستاناتو مینویسی.
بوی چهار راه ولیعصر .... چهارصد کیلومتر .... من از ۱۷ هزار کیلومتری حس میکنم....
زیر این ستاره ی حلبی قلبی از طلا داری بابک جون! مخلصیم . به قول بر و بچ ما هم که حساس..
Kheily vaghte oroopa zendegi mikonam,doreye dabirestano Iran budam,alan ke in matlabo khundam besheddat delam khast Tehran basham un booye makhsoos hanuz tuye mashaame manama hast az zehnam paak nemishe ta akhare omr!ya booye khake baroon khordeye tehran ...che keify dasht ke didam ba fekram tanha nistam va yeki dige ham unvartar az in YADESH BEKHEIR ha mige!delet garm.
خوندن این یادداشت قدیمی جالب بود. فکر کنم پیدا کردن یه یادداشت قدیمی هم خیلی حال میده. یه جور حس نوستالژیک!
یه پاچه خواری ظریف هم کرده بودیا. حالا ما به روی خودمون نمی یاریم. ؛)
رگه هایی از خودپسندی
هووووووووووووووووووووووووووم بوی ۴ راه ولیعصر اومد.مادر هنوز به تاکسی ها میگه اقا مصدق تشریف میبرید.
سلام بابک. خودشه.
سلام یه احساس خوبی بهم دست داد وقتی پستتون رو خوندم حالا نمی دونم بخاطر احساستون به خانومتون بود یا به خاطر اینکه تو رشت بودین.راستی ممنون که به وبلاگم سر زدین با این کارتون من حسابی خوشحال شدم..بازم ممنون
بابا قلندر!
هیچ نگفتم شاید روزی دلتنگ قهوه کافه بلاگ و تو بقیه میشوم...شاید شدم بابک...خیلی.
نوشتت جالب بود. آدم خیلی دلش می گیره وقتی یه نوشته گمشده لای روزمرگی زندگیشو که مال یکی دوسال قبله می خونه...
آوات جان نمی بینی طرف بعد از این نوشته نابدید شده؟فکر کنم دودمانشو بر باد داد!آقا خوشحالتر نبودی خوب چرا حالا میگی!دهه!
نمی دونستم اینقدر با اخساسی . البته ناراحت نشی ها ! منظورم بی احساس بودنت نبود . فقط چند سال قهر و دوری و بی خبری و ندیدن باعث شده نتونم قضاوت درستی درباره ی تو داشته باشم . کاش می شد با هم بیشتر حرف بزنیم . گاهی حس می کنم نمی شناسمت ... حال و هوای بعضی نوشته هات برام خیلی غریبه !
سلام. صمیمانه بود...