داستان کوتاه: مرسدس

کامبیز روی صندلی جلوی پراید سفید نیم خیز شده بود و دو دستش را گذاشته بود روی داشبورد :

-سامان جون مادرت گاز بده. گمش نکنی.

- حالا تو این سرما چرا پنجره اتو باز کردی. بذار برسیم بغلش. عمرا بهت پا بده. از اون سگهاست.

-تو گاز بده اینقدر ور نزن. یه بار یه کار ازت خواستیما.برو سمت چپش. دمت گرم:

- خانم مرسدس ددیه؟

دختر شیشیه را پایین داد:

-   نه! مال خودمه.

-   هه! پس منم فضانوردم.

دختر لبخندی زد و خواست شیشه پنجره مرسدس آبی رنگ را ببندد.

-   خیلی خب. شاکی نشو.من دانشجوام . تو چیکاره ای؟

دختر دنده را سنگین کرد وهمین که گاز داد جیغ کشید : دزد!

-   سامان نذار در بره. این از اون کیسهای ده سال یه باره.

-   خیلی بد میره. فکر کنی اگه تصادف کنه چیکار میکنه؟ یه آژانس میگیره میره میخوابه. نوکرشونم  میاد ماشینو میبره تعمیرگاه. یه 206 هم بهش میدن بی ماشین نمونه.

-   مواظب باش انداخت تو مدرس. دیدیش؟

-   آره بابا دیدم. و به سمت راست راهنما زد.

-   اوه اوه از کی تا حالا راهنما میزنی؟ ساعت سه صبح مگه پلیس تو خیابون هست؟ آها برو بغلش برو بغلش.

شیشه را داد پایین و گفت:

-   من اسمم کامیه . یعنی کامبیز.

دخترانگار که خبر مهمی را شنیده باشد ناگهان سرعتش را کم کرد. به کامبیز نگاه کرد و گفت:

-   کامبیز نه. کامی باحال تره.

هر دو ماشین از کنار بیلبورد سبز رنگی که با خط نستعلیق درشت رویش نوشته بود: او خواهد آمد رد شدند و نور سبز رنگ پشت دست دختر را که مثل مسافر کش ها روی درب ماشین گذاشته بود و باد آستین مانتویش را بالا برده بود روشن کرد.

کامبیز گفت: خیلی خوب تو هر چی حال می کنی صدام کن .این چیه رو دستت کشیدی؟ مگه تو ایرانم تتو اومده؟ پیشرفت کردیدا!

-   تو پاکستان زدم.

-   چی؟

-   پاکستان.

-    اونجا برای چی رفته بودی؟

-   دختر خنده ای کرد و گفت: بگم که زرد میکنی.

کامی رو یش را لحظه ای به طرف سامان کرد و به او گفت: تو حواست به رانندگیت باشه ها. سپس دوباره سرش را از پنجره بیرون برد و رو به دختر گفت:

-   می گفتی.

ناگهان سامان تو آینه نگاه کرد و گفت: کامی کله اتو بیار تو. یه ماشین چراغ گردون دار!

کامی سرش را برگرداند: اوه اوه. یه خورده شل کن بذار بره جلو.......

برای چند لحظه پسر ها و دختر مقداری از هم فاصله گرفتند و به آرامی رانندگی کردند.

ماشین چراغ گردان دار که نزدیک شد کامی ناگهان با خوشحالی فریاد کشید:  هه هه آشغالانسه. نترس بابا. برو بغلش . و سرش را دوباره کرد بیرون:

-   گفتی پاکستان چی کار میکردی؟

دختر جواب داد: رفته بودم دراگ بیارم.

-   یعنی حشیش و اینا دیگه؟

دختر لبخند دیگری زد وگفت:

-   آره حشیش و اینا. تو چند سالته دانشجو؟

-   بیست و چهار . تو چی ؟

-   من هم همون حدودا. دنبالم بیا. سپس گاز داد و فاصله گرفت.

سامان هم گاز داد و پراید سفید پشت سر مرسدس آبی در زیر نور چراغهای اتوبان بدون آن که هیچ ماشین دیگری اطراف آنها باشد دور شدند.

کامبیز در حالیکه چشم از مرسدس بر نمیداشت شروع کرد به گشتن جیبهایش و سپس داشبورد و جیب بغل در ماشین:

-   سامان اون تیکه هه که مونده بود کجا گذاشتی؟ همراته؟

سامان قاب روی فرمان را برداشت و دستش را در تاریکی داخل آن کشید:

-   ایناهاش.

-   بده من. یه دونه از اون وینیستون خشکاتم بده. دیدی چشماش چقدر خمار بود.

-   بازم دنبالش برم؟ پیچید تو کوچه ها.

کامی سیگار خالی شده را از پشت گوشش برداشت و گذاشت روی لبش و گفت:

-   آره راست میگی. نریزن لختمون کنن.

سامان جواب داد: منکه پشمالوام خیالیم نیست. بچه خوشگل فوقش یه دستی به سر و گوش تو میکشن ولمون می کنن. یه وقت نگی اسمم کامبیزه ها. همون که همیشه به بسیجیا میگی خوبه. چی بود؟ همون محمد جواد. ح شم تو حلقی بگو.

-   جون من دیدیش؟ از این یارو ها هست  سنجاقه قلابه چیه کرده بود تو ابروش. داریش دیگه . گمش نکنی. مثل اینکه یواش کرد. کامی ته سیگار را بست و رو به دختر گفت:

-   خانم تا کی میخوای مارو بچرخونی؟

-   اگه دیرت شده برو .

-   حالا اسمت چیه؟

-   به اون رفیقت بگواگه کار داره میتونه بره. چند متر جلوتر کمی به راست گرفت و ایستاد.در سمت شاگرد را که باز کرد نور زردی تو صورت هر دو پسر خاموش و روشن می شد.

-   باهاش برم سامان؟

-   می خوای دنبالتون بیام؟

-   موبایلم رو دایورت میکنم رو موبایلت. نگاری کسی زنگ زد بگو خوابه. خونه حله دیگه؟

-   آره.

-   موبایلت روشن باشه. و پیاده شد.

.

-   سلام.

-   سلام دانشجو. به دوستت بگو دنبالمون نیاد. سیگار داری؟

-   کامی دستش را از پنجره بیرون برد و چند بار مثل اینکه بگوید نه تکان داد.

-   دختر به سمت راست پیچید و توی آینه پشت سر را نگاه کرد:

-   دانشجوگفتی ایران نیستی؟ نه!

کامی دستش را  به داشبورد و صفحه ال سی دی روی آن کشید و بعد به دستگیره بالای سرش گرفت و پاسخ داد:

-   من گفتم؟ آره. لندن درس میخونم. از اینا می کشی؟

چند لحظه بعد فندک ماشین  بیرون پرید و دختر آنرا به دست کامی داد.

کامی گفت: جنسش خیلی خوبه. همین یه دونه اش جفتمونو توپ می کنه. تو این وقت شب تو خیابون چیکار میکنی؟

-   در به در سیگار. تو چی؟

پسر کام غلیظی گرفت و آنرا در سینه اش حبس کرد.  من؟ من اومدم تو رو ببینیم دیگه . و حجم غلیظی از دود با خنده اش در فضای ماشین پخش شد:

-    بیا بکش. بپا خاکسترش نریزه رو شلوارت. و همانجا که می گفت را نگاه کرد. سپس ادامه داد: بذار ! دو چهار شیش .... من پونزده تا کنت دارم. میکشی که ؟ البته یه کم سبکه. اگه نه برو زیر پل پارک وی . یه کارتن خوابه هست آتیش رو شن میکنه تا صبح. همه چی ام داره. واقعا این ماشین خودته؟

-   مگه من از تو پرسیدم ماشینت چیه؟

-   آره. مگه چه فرقی میکنه. من اونجا یه بی ام دابلیو قرمز دارم. نریزه !  چیزی ازش مونده؟

-   تو موبایل داری؟

کامی سیگار به انتها نرسیده را گرفت و گفت : آره و  دست کرد توی جیب کاپشنش : نوکیاست. دوربینم داره.

-   خاموشش کن.

-   واسه چی؟ حالا چرا اینقدر تند میری؟

دختر بدون اینکه به حرف کامی توجهی بکند صدای ضبط را زیاد تر کرد  و به سمت پارک وی بیشتر گاز داد.

چند دقیقه بعد کامی گفت: اوناهاش! رسیدیم.  زیراون بیلبورد تک ماکارون تنها در اوج .

دختر از داخل کیفش چند تا هزار تومانی بیرون کشید و گذاشت توی دست کامبیز: سه تا بسته مارلبرو قرمز سه تا بسته ام بهمن.

کامی پیاده شد و وقتی دوباره سوار شد سیگار ها را گذاشت روی داشبورد و گفت:

-   برو بریم . بهمن واسه کی گرفتی؟ 

دختر در حالیکه دستش کمی میلرزید یکی از بسته های مارلبرو را باز کرد و یک سیگار گذاشت گوشه لبش.

کامی بلافاصله فندک زد.

دختر گفت: عاشق اینموقع شبم. نیگا ! آسمون خاکستریه. به خصوص شبایی که تو آسمون ابر نیست.

-   آره خیلی قشنگه. تو لندن آسمون همیشه ابریه. حالا برنامه چیه؟ بیرون که خیلی سرده. تو نمی ترسی اینجوری تو خیابون بگردیم. گیره ها!

-   دانشجو میخوای خونه مونو بهت نشون بدم.

-   آره حتما. ولی حالا بد موقع نیست.بابات گیر نده. میخوای الان بریم خونه ما صبح بریم خونه شما.

-   من دارم میرم خونه امون . هرجا واسه ات بهتره بگو پیاده ات کنم.

-   بابای من هم زیاد گیر نیست. خونه اتون طرفای کجاست؟

مرسدس آبی از میدان تجریش رد شد و چند دقیقه بعد درب برقی خانه ای با فشار تکمه ریموت کنترلی که در دست دختر بود آرام باز شد.

-   چه حیاط با صفایی. این سگه که گاز نمیگیره. دوبرمنه ؟ مام تو لندن یکی از اینا داریم. اینا چنده اینجا؟

دختر ترمز دستی را کشید:

- پیاده شو نترس . کاری باهات نداره.

سگ سیاه ماشین را بو کرد و بعد پوزه اش را کف دست دختر مالید و دمش را تکان داد.

کامی گفت:

عجب استخر باحالی! تابستون که دوباره اومدم ایران یه پول پارتی مشتی اینجا میگیریم . نه؟

و در تاریک و روشن صبح پایش به سنگی که از سنگ فرش راهروی باریک میان درختان باغ در آمده بود گیر کرد.دختر دستش را گرفت: زیاد سر و صدا کنی میدم سگه بخورتت.

دختر درب شیشه ای بزرگی را باز کرد و وارد خانه شد. سه بسته سیگار بهمن را روی میزی گذاشت و از پله های وسط سالن بالا رفتند . وارد اتاقی شدند که یک پنجره بدون پرده به سمت حیاط یک درب کوچکتر از درب ورودی -یک تختخواب کمی بزرگتر از تخت های معمولی یک نفره یک میز تحریر و دوقفسه بزرگ پر از کتاب و دو صندلی راحتی روبروی شومینه در آن بود.

دختر به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین.

-   تو این همه کتاب رو خوندی؟

دختر درب کوچکتر را باز کرد و داخل اتاقی شد که کامی در آن چندین کمد و یک میز توالت دید.

-   آها اونجا اتاق لباسهاته!

-   تو لندن شما هم یکی از اینا دارین.

-   کامی خندید و گفت: راستش ببین اسمت هم که نمیدونم چیه. ولی من تو عمرم همچی خونه ای ندیدم. میشه اینجا سیگار کشید.

دختر از داخل اتاق گفت: زیر سیگاری روی تاقچه شومینه است.

دختر که از اتاق خارج شد هنوز سیگار کامی تمام نشده بود. یک تاپ مشکی و شلوارک جین تنگ و کوتاه پوشیده بود. رژ قرمز پررنگ زده بود و عطری که وقتی آمد تمام فضا را پر کرد.

-   دانشجو یه سیگارم واسه من روشن کن.

-   موی کوتاه چقدر بهت میاد. رنگ خودشه یا رنگ کردی. چقدر سیاهه!

-   من هیچ وقت موهامو رنگ نکرده ام. این را گفت و نشست روی صندلی پشت میز تحریر. از داخل کشو یک تکه مقوی و یک شیشه کوچک بیرون آورد. محتویات شیشه را به شکل یک خط روی مقوی ریخت.با یک دست یک سوراخ بینی اش را گرفت . سرش را روی میز خم کرد.

آتش کبریتی که در دست کامی بود به انگشتش رسید و آنرا پرت کرد داخل شومینه.

دختر سرش را بلند کرد. چند نفس کوتاه از بینی کشید و گفت: اسم بابای منم کامبیز بود. سیگار منو روشن کردی؟

-   آره . الان . مارلبرو دیگه. و دوباره کبریت زد.

دختر سیگار را گرفت و خودش را انداخت روی مبل دیگری که روبروی شومینه بود.

-   دانشجو من ملکه ایرانم. دستش را در دست کامی گذاشت و ادامه داد: نگاه کن. تتو نیست.

ماه گرفتگی درشتی شبیه یک گربه نشسته یا نقشه ایران پشت دستش نقش بسته بود. دختر دستش را بیرون کشید و آرام زد پشت دست کامی: کاری رو که بهت می گم بکن. فعلا فقط نگاه کن.

کامی دستش را پس کشید و منتظر ماند تا کونه سیگار دختر توی زیر سیگاری له شود.

.

سه ساعت بعد هوا کاملا روشن شده بود و نور خورشید اتاق را دو نیم کرده بود.

دختر روی تخت خوابیده بود و کامی بهت زده روی صندلی روبروی شومینه نشسته بود.

دختر روی تخت غلطی زد و پتو را روی بدن عریانش کشید.

کامی گفت: میتونم یه زنگ بزنم؟

دختر با دست اشاره ای کرد که بله.

کامی با تلفن بی سیم شماره موبایل خودش را گرفت:

-   الو سامان میای دنبالم؟ ..... من؟ نمیدونم کجام. تو راه بیافت. من دوباره بهت زنگ می زنم.فقط زودتر بیا من حالم اصلا خوب نیست.

کامی  به دختر گفت: اجازه هست برم؟

دختر دوباره با دست اشاره ای کرد.

از اتاق که بیرون آمد سرش گیج رفت. بوی تریاک در خانه پیچیده بود. پایین پله ها به زنی خوش تیپ و میانسال سلام کرد و از سالن رد شد. درب سالن را باز کرد و دوباره بست. سگ سیاه پارس میکرد. به زن نگاه کرد. زن سیگار بهمنش را خاموش کرد و سگ را صدا زد: کامی کامی ! . سگ زوزه ای کشید و اجازه داد تا مرد غریبه به سمت در برقی بدود.

نظرات 21 + ارسال نظر
محمود یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:38 ب.ظ http://www.xmx.blogsky.com

سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزنم از توجه و اظهار لطف شما متشکرم و برای شما ارزوی موفقیت دارم اگر دوست داشتی تبادل لینک کنیم وبه این وسیله کاربران بیشتری را جذب کنیم

امیرحسین-رهگذر ثانی یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:14 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

میگم اسم وبلاگت رو بزار:

داستانهای کوتاه یک نویسنده حرفه ای!

پونه دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:27 ق.ظ http://saaghi1.persianblog.com

بی تعارف من که هیچی نفهمیدم .... امضا خنگ الله زاده بورقانی!

مریم دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:01 ق.ظ http://digarzaman

سلام. اگر اسم بابای دختره کامبیز نبود به واقع گرایی داستان لطمه می خورد خواننده دنبال یک دلیلی می گرده .اگرچه گاهی هیچ دلیلی هم لازم نیست و ممکنه بدون این هم آن باشد و حتی واقعی . قصد افاضات ندارم بابک و نه معامله..داستان خوبی مخصوصا دو سوم اولش.و راستی ممنون.

سپینود دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:18 ق.ظ http://3pnood.com

انگار یه کمی دستکاریش کردی؟ ماه گرفتگی رو هنوز هم می گم شاید بهتر بود اسم ایران رو نمی آوردی. گربه ی نشسته ناخودآگاه اینو توی ذهن می آره. ایده ی درخشانیه. بازم دیالوگ ها به نظرم یه کم زیاد شد و فضاسازی کم . ببین اون جا که ÷سره می ره توی مرسدس یه کم فاصله بنداز مثلن با یه فضا از خیابون یا یه اینسرت هایی از دختره یا ماشین مرسدس. این داستان رو سه شنبه نخوندی خوندی؟

رکسانا دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:13 ق.ظ

امم...مثل همیشه خوب....فقط این فونت چشم منو کور کرد تا این داستان خوندم

سایه دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:25 ب.ظ http://afsoon.blogspot.com

کارت درسته مهندس!
داستان نویسیتو می گما...

حسین سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:35 ق.ظ http://mahoordad.persianblog.com

سلام . داستان جالبی بود . !!

نگار سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:59 ق.ظ http://rima-34.persianblog.com

اگه به فکر خودت نیستی ... به فکر مایی باش که باید یک ساعت بخونیمش !!! بعدآ می خونم ... فعلآ بابای !

آوات سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:22 ق.ظ http://awathiva.persianblog.com

وقتی خودت می خونی داستان رو بهتره داستان

پدرام پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:26 ق.ظ http://natoor.persianblog.com

آقا ما رسما کوچیکتیم !

امیر عطا پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:28 ق.ظ http://amirata.persianblog.com

سلام بابک خوندمش خوب بود.
جالب بود.
راستی بیارش بخونش.
بهت لینک دادم.

پونه پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:27 ب.ظ http://saaghi1.persianblog.com

با آوات موافقم . چطوره یک فایل MP3 هم بگذاری و خودت داستانت را بخوانی!

یه کله پوک جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:37 ق.ظ http://kolbekharabe.persianblog.com

اگه خدا یه صبر عاجلی عطاکنه ، حتما می خونمش ! موفق باشی و سه شنبه می بینمت . با سلام ...

وحید یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:33 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

لذت بردم. از تکرار اسم کامبیز. از شخصیت فوق العاده دختر و از دیالوگها. استفاده از اسمهای خاص مثل مدرس برای ساختن فضا خوب بوده اما شاید یه ذره دیگه فضا احتیاج به پرداخت داره. بیلبورد او خواهد آمد خیلی خوب در اومده و حالت شعاریش تو چشم نمی زنه اما بیلبورد تک ماکارون (نمی دونم چرا...سلیقه ایه دیگه) به دلم ننشست. خب کاش همون گربه نشسته باقی می موند. من ملکه ایرانم حرف نداشت. نمی دونم چرا به ایران اشاره کردی. یه بار دیگه بگم این دختره خیلی محشره. آقا مخلصیم. دمت گرم. زیر سایتم نگاه کن

اینجا فرانسه... جمعه 12 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:27 ب.ظ http://arshiya22.persianblog.com

من که خونده بودمش قبلا.ولی همونطور که گفتم عالی بود پسر.

مهناز چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1383 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام
من دنبال یه موضوع ماشین و بحث های کارتن و کارتن سازی می گشتم که این موتور سرچ فارسی منو تا این وبلاگ کشاند عالی بود

رامتین جمعه 31 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:09 ق.ظ

ضعیفه

امین شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:07 ب.ظ

بابا برو جمش کن.هر چی داستان بود آفلاین خوندمشون بعد از هر داستان گفتم مردشور نویسندشو ببرن.این همه وقتمو تلف کردی واسه این اراجیف.تازه به اینم نمیگن داستا کوتاه.این که از یه رمانم بیشتره.ننویسی سنگین تره.

ارش یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:37 ب.ظ

جالب بود .من خودمم داستان مینویسم .تبریک میگم بهت ولی به نظرم بهتره به سبک ایرانی داستان ننویسی.
سبک ایرانی یعنی اخر داستان را باید خواننده حدس بزنه

سمی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ

؟؟؟؟؟؟؟؟ داستان تخیلی هم مینویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد