از دیروز که فهمیده خانم جلالی و چند تای دیگه از دخترای شرکت آخر هفته می خوان برن کلار دشت مثل مرغ پر کنده شده.
همه میدونن که آقای شمس تو کلاردشت ویلا داره. از چند سال پیش که زمینای اونجا قیمتی پیدا کرد و ملت هجوم بردن برای خرید زمین یهو وضعش خوب شد. خودش بچه کلاردشته و گویا پدرش هم یه ملک و املاکی اونجا داشته. پدره که می میره اینم زمینا رو خورد می کنه و شروع می کنه به فروختن. از مدیر عامل گرفته تا آبدار چی رو حداقل یه بار دعوت کرده اونجا و چند تا تیکه از زمینا رو به یه سری از کارمندایی که می خواستن واسه پیری کوریشون یه پس اندازی داشته باشن انداخته.برگ برنده اش هم اینه که چون رییس شورای اسلامی کار شرکته واسه اونایی که ازش زمین می خرن از صندوق قرض الحسنه شرکت وام جور می کنه. اینو فقط اونایی که زمین خریدن می دونن و البته من که هم اتاقیشم.
امروز از صبح که اومده مرتب از اتاق میره بیرون و هر دفعه که بر میگرده می پرسه کسی از داخل شرکت با من کار نداشت؟
دیروز بعد از ظهر بالاخره از طریق یکی از بچه های حسابداری که زنش هم تو شرکت کار میکنه تونست یه پیغام به خانم جلالی برسونه که: خانم یه کلبه درویشی هست. چند تا سیخ جوجه کبابم که قابل دار نیست. من که دارم این راهو میرم. ماشینم هم پژو چهارصدو پنجه.
امروزم قرار بوده خانم جلالی با بقیه مشورت کنه و بهش خبر بده که نتیجه چی شده.
یه بار که رفته بود بیرون بالاخره خانم جلالی زنگ زد.
وقتی برگشت بهش گفتم. با همون ته لهجه شمالیش گفت:
مهندس یه نهار مهمون منی.
بعد هم سریع گوشی رو برداشت و داخلی خانم جلالی رو گرفت.
- شما با من کاری داشتید خانم؟
- .....
-خواهش می کنم متعلق به خودتونه. اگرهم نخواستید من سویچ ماشین و کلید و یلا رو میدم خودتون تشریف ببرین. البته زیاد سر راست نیست ممکنه نتونین ویلا رو پیدا کنین. دیگه ما که خودمون بچه اونجاییم می دونیم کجا ویلا بسازیم که دنج باشه.
- ......
- چی؟ کلا
ردشت کجا چالوس کجا. بیخود که بهش نمیگن بهشت ایران. ولی خب چالوس هم اگه بخواین برین مشکلی نداره. بچه ها هستن می گم واسه اتون یه ویلای ترو تمیز پیدا کنن. بالاخره همکاری گفتن، چیزی گفتن.
-......
باشه مسئله ای نیست. ایشالا دفعه دیگه.
و گوشی رو کوبوند رو تلفن.
عصبانی که میشه لهجه شمالیش بیشتر می شه:
این خانم جلالی خودش دختر خوبیه. بنده خدا میگه دوستاش گفتن ایندفعه بریم چالوس. چیه مهندس چرا می خندی؟
- هیچ چی همینجوری.
- فکر کردی من محتاج اینام. چهار تا ماتیک می مالن به خودشون فکر کردن خوشگلن. اگه آدم بودن که تا حالا بی شوهر نمی موندن. همه شون آرزوشونه که من ازشون خواستگاری کنم.
- بله. درسته. ولی فکر کنم خانم جلالی قصد ازدواج نداره. مگه به خودتون نگفته بود؟
- به من ؟ عمرا ! به خدا اراده کنم شنبه صبح دم در کارتشو می گیرن بهش می گن دیگه نیا. همون دفعه یادت نیست عکسهای مهمونیشو گیر آورده بودم. با اون لباس سکسی که پوشیده بود.
بعد قفل کشوی میزشو باز کرد و عکس خانم جلالی رو گرفت طرف من: ایناهاش.
- اما این که سکسی نیست.
- پس شما به چی میگی سکسی؟ حتما باید آلتشو بندازه بیرون. همینش شصت ضربه شلاق داره.
- حالا شما خودتو ناراحت نکن. جوونن. شوهر که بکنن درست میشن.
- مهندس تو که رفیق منی میدونی که خشک مقدس نیستم. کسی مثل شما آدم درستی باشه بهش حال هم میدم. می خوای این هفته بیا با خودم بریم کلاردشت. از صبح عرق می خوریم، با جوجه کباب. شب هم زنگ میزنم واسه ات از چالوس دختر میارم تا صبح باهات برقصه.
- من رقص بلد نیستم.
خندید و گفت:
خودتو به اون راه نزن شیطون! برو خونه ساکتو ببند فردا ظهر از اینجا باهم میریم کلاردشت.
بعد بلند شد و همین که می رفت بیرون با صدای آروم تر گفت:
ولی بین خودمون بمونه ها. این خانم جلالی عجب ک....ه. بالاخره من یه حالی ازش می گیرم!
یه داستان خون دیگه!آخ جون!!!
میزدی تو گوش رئیس...!البته اشکال هم نداشت خوب بشکن میزدی!! :))
آدم دردش می گرفت اینو می خوند. آقا ما نفهمیدیم که چقدرش داستان بود چقدرش واقعی. ولی خوب بود. آدم باورش می کرد راحت. سکته هم که نداشت.
آی که اگه من بودم خوابونده بودم تو گوشش
سلام بابی جون. خیلی مخلصیم.
halam az adamaie intori be ham mikhore! martikeie khar! vali age to dastan neveshte boodi o jaryan vaghei nabood ke damet garm.. kheili vagheiee mizad!!!
یه آقای شمس داشتیم که به ما زبان درس میداد و در ضمن کت و شلوار زرشکی هم می پوشید...قدرت خدا شمالی هم نبود!....البته توی صحبت کردن هی میگفت: ام....ام...ام.
می بینی بابک خان شمس ما کجا و شمس شما کجا!
عجب طنز تلخی ... زندگی پر از ادمهای اینجوری است . مراقب باشم خودم یکی از اینها نباشم
من مخالفم ! دعوا مرافه نداره که! چی چیو بابک میزدی تو گوشش..... اولاً آدم تو گوش شخصیت داستانش نمیزنه ،بعدشم هر کس اختیار خودشو داره . داستانت بسی بسیار زیاد واقعی بود و بسی بسیار زیاد به اقا شمالیه نمیخورد که عصبانی بشه ...... در آخر دم خانوم جلالی گـــــــــــــــــــرم!
مردم از خنده. ارادتمندیم.
آقا این اماتور یواش یواش باید ببوسی بذاری کنار.(یه کم خودشیرینی برای زندگی لازمه.چاکرتیم.راستی جاداستانی رو آپ کردی ؟
سلام آقا بابک ببخشید که سر داستان شما نبودم گرچه من نه منتقد خوبی هستم و نه خیلی خوب بلد هستم حرف بزنم اما من داستان را در جا داستانی خوندم داستان به نظرم خیلی باید روش کار می شد من حسی که باید از متنی که در لابه لای داستان آوردید ندیدم در واقع شخصیت داستانی شما هنوز با همزاد پنداری فاصله داشت اگه هدف اصلی داستان اون همزاد پنداری باشه به نظر من در نیومده یعنی در جاهایی که مثلا در پنجره را باز می گذارد تا سرما به همزاد پنداری و تلقین ان به خواننده کمک کند خوب بود اما هنوز جای دارد به هر حال باز هم می بخشید و ممنونم. از حرفهایتان درباره نوشته هایم/ سر بلند باشید
سلام بابک....میدونی دلم میخواد بگم::::::
that's a wild word baby,u know that
سلام دوست من . لطفا به ؛ کلاس قصه نویسان سری بزنید و در صورت امکان با راهنمایی هایتان کمکم کنید ممنون. این هم آدرسش : kafka1.persianblog.com
خیلی جالبه.
به چند نفر سفارش کردم که این پستت رو بخونن.
بعد یادم رفته که کامنت بگذارم که چقدر باهاش حال کردم...توصیف شخصیت این یارو خیلی دقیق بود!!!۱
قدرت نوشتن سناریوی فیلمفارسیتون خیلی بالاست . قصه امیرعطا و فرید و دعوای اونارو با سیامک که خوندم از خنده مردم . داستان این دفعه وبلاگتونم بامزه است .موفق باشید
سلام بابک جان . امیدوارم که حالت خوب و کیفت کوک و دماغت چاق باشد.از قلم قشنگی که داشتی خیلی خوشم اومد. خیلی باحال مینویسی . ولی از شما میخوام {خواهشمندم} که قبل از نوشتن و البته این نوشتن بیشتر شبیه هجویات است ،کمی فکر کنی و بعد بعد این چرندیات را سرهم کنی .
عزیز دل برادر بابک خوبان.فکر میکنم کوچولو تر از این حرفها باشی که بخوای با ما ور بری . تو رو نیازی به ترسوندن نداریم
چون چه بزنیمت چه بترسونیمت برات فرقی نمیکنه. در هر دو صورت یک شکلی
فکر میکنم حلقه گم شده داروین هم بلطف دست به قلم شدنت پیدا شد . بابک جان سیامک الان پیش منه و من پیشنهاد میکنم شما ۲ نفر تماس تلفنی هم داشته باشید بد نیست .به این پیشنهاد فکر کن . برا سیامک کامنت بزار. جیگرم میبوسمت . خداحافظ
سلام. ممنون. ارادتمندم
واقعا دوست دارم این آقای شمس جان به جان افرین تسلیم کنه . وگرنه مجبور می شم اقداماتمو شروع کنم!!
خیلی خوب بود بابک ؛ خیلی
سلام بابک. سپاس از راه افتادن قلمو و همون حرف ها. اما درباره داستان های اخیرت در این کامنت نمی گنجد و بر خلاف تحسین های بقیه من دلم پره.
وای آقا بی ناموسی تا چه حد؟؟؟ :))))
سلام خیلی جالبه که یه چیزایی از واقعیت رو با تخیل قا طی می کنی وداستان می نویسی .یه چیزی تومایه های جلال آل احمد یا....
salam
be in site ham sari bezanid/az afradi ke komak konan be tore vije tashakor mishe!!!
merC
bye
خیلی خوب بود.اولش داشت حوصله ام رو سر میبرد ولی خیلی خوب جمع شد،خوشم اومد که خوابیدن و سیگار کشیدنِ روتین داستانهات رونداشت