بصیر

بصیر زن گرفته!
از افغانستان.
میگه اسم زنش فرحنازه. البته من شک دارم . چون یه بار ازم پرسید اسم زن شما چیه؟
گفتم سروناز.
- یعنی چی؟
- برای چی میخوای؟
- همین جوری. یه اسم قشنگ میشه به من بگی؟
منم دو سه تا اسم گفتم. فرحنازو فکر کنم خودش ساخت. 
پنج شیش ماه پیش خواهر و مادر بصیر رفتن افغانستان و این دختره رو که مثل اینکه یه نسبت فامیلی دور هم با هم دارن براش پیدا کردن. عکس دختره رو دیده بود. میگفت کلی خواستگار داره.
منم عکسشو دیدم. نشسته بود تو چمن و لباس سفیدشو پهن کرده بود دورش.
یه ته قیافه ای هم ازش معلوم بود. بد نبود. از اون به بعد بصیر هر دو سه روز یه بار یه عکس هندی تو همین تریپا می اورد میگفت برام بزرگش کن و یه پرینت رنگی بگیر. گفتم بابا این که فرحناز نیست . زیرش نوشته راگشواری. میگفت تو کاریت نباشه بگیر.
خلاصه هفته پیش دختره اومد ایران.
بصیر می گفت:
مهندس تو هر چی شانس نیاوردم تو زن گرفتن شانس آوردم. خواهرم خیلی زرنگه. اون پیداش کرده .
گفتم چقدر پیاده شدی؟
- چی؟
- چقدر خرج کردی؟
-چهار میلیون.
- اه چقدر گرون!
- ارزونش هم هست . البته یک ونیم میلیون پول جهازشه که خودمون همینجا می خریم.
- یعنی قیمت واقعیش دو و نیم میلیونه.
- قیمت نه مهندس. شماهم دارین . مهریه می گین چی میگین؟!
بعدم چند روز پشت سرهم میومد تو اتاق من یه چایی میذاشت رو میز و می گفت ماشین شما چه رنگیه؟
- تو که می دونی، سفید.
- واسه عروسی خودتون همین ماشینو گل زدین؟
مونده بودم چیکار کنم. ماشینو پایه بودم بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم خیلی ضایع است من بشینم جلو و بصیر و زنش بشینن عقب و برم از ورامین بوق بوق بیارمشون تا نازی آباد.
اخر سرم عروسی نگرفتن. یعنی به قول خودش پنجاه نفر دعوت کردن و تمومش کردن.
نمیدونی چه طفره تقلایی میکرد. یه روز با کلی آرسن لوپن بازی شرکتو دودره کرد و رفت از کرج یه دوربین فیلمبرداری مدل ده سال پیش گرفت آورد. دهن مارم سرویس کرد تا یاد گرفنت باهاش کار کنه.
یه روز میخواست کت و شلوار بخره. دو سه بار اومد چای گذاشت و یه دقیقه وایساد . فکر کنم من داشتم ماین سویپر بازی میکردم یا پین بال. حواسم نبود. خلاصه گفت: شما کت و شلوار عروسیت چه رنگی بود؟
- مشکی.
-من مشکی بخرم یا سبز؟ یه کت شلوار سبز دیدم رنگ پسته. دگمه هاشم طلاییه.قد یه ده تومنی. 
من یه کم الکی فکر کردم و گفتم تو سبز بخر. بیشتر بهت میاد. من چون دماغم بزرگه سیاه خریدم!
خندید و پرسید: چند خریدی؟
- فکر کنم سی تومن.
سر حلقه هم همین برنامه رو داشتیم. سخت ترین جاش اینجا بود که قیمت می پرسید.
اوندفعه گفتم من حلقه ام ارزون شد. دویستو پنجاه تومن.
لب و لوچه اش آویزون شد و گفت: دوتایی رو هم یا نفری؟
فهمیدم سوتی دادم. خندیدم و گفتم :دوتایی روهم که بده! شوخی کردم دوتاش باهم شد پنجاه هزار تومن.
اونم خندید و رفت.
دیروز ساعت یازده اومد سر کار. پارک و اینام تو دفتر جلسه داشتن. رییس کارد بهش میزدی خونش در نمیومد. وقتی رسید کلی دعواش کرد.
کشیدمش تو اتاق و گفتم : دیوونه تو که میدونی این کره خرا ایرانن چرا دیر میای؟
خندید.
شستم خبر دار شد. گفتم دیشب زنت اومده بود خونه ات. آره؟
گفت آره.
- نخوابیدی، نه؟
یه کم خجالت کشید و گفت:
نزدیک خونه مون یه مسجده. صبح وقتی صدای اذون بلند شد به فرحناز گفتم این دیوونه چه مرگشه نصف شب اذون میگه!
میخواستم بپرسم فرحناز چی گفت ، ولی بی خیال شدم. زدم پشتشو گفتم یه چایی بیار.


نظرات 12 + ارسال نظر
امیرحسین دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:09 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com/

منو تهدید میکنی..که یه روز از پیشم میری...
تا من میام حرف بزنم....اخماتو تو هم میکنی....

محسن دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 03:02 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

بابا اروتیک زمینه !

پدرام دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 07:54 ب.ظ http://natoor.persianblog.com

آقا شما که دیگه قاطی مرغها هستی...شما رو چه به بطری بازی ؟ :) مشکوک می زنی رفیق...؟

ناز خانوم سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:58 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

یه کمی درهم برهم بود اما بد نبود

فرشته سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:25 ق.ظ http://biesm.persianblog.com

سلام بابک. اقا اون کلمه they رو من ننوشته بودم. یه روحی تازگی تو نوشته های من مداخله می کنه و یه مشت کلمه انگلیسی میریزه تو متنم.نه گذشته از این اراجیف فکر کنم کامپیوترم یه ویروس با مزه داره که هر جا چیزی تایپ می شه خودش رو قاطی می کنه گاهی پاکشون می کنم گاهی نمی بینم که پاک کنم. داستانت رو بعدا می خونم.

نگار سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:05 ب.ظ http://rima-34.persianblog.com

سلام بابک جان . الان وقت خوندن نوشته ی تازه تو ندارم . فقط می خواستم بگم با این توطئه که گفته بودی موافقم ... به شرطی که نقشه کشیدنش با تو باشه . راستی تعطیلات خوش بگذره ... خداحافظ .

رامشه چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.ramsheh.persianblog.com

گفتی هیچ وبلاگ نویسی تویه کافه بلاگ تنها نمی مونه حالا می خواستم بپرسم یه وبلاگ نویسه ۱۵ ساله چطور اون هم تنها نمی مونه؟

مهدی جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:50 ب.ظ http://philip.persianblog.com

سواحل قناری خوش گذشت..؟

کیوان شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:56 ق.ظ http://shoma.blogsky.com

باید میزدی پشتش و میگفتی: خسته نباشی ..... !

آوات شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:32 ق.ظ http://www.awathiva.persianblog.com

بعد بیگید چشم و همچشمی تو آقایون نیست

بیتا یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:54 ق.ظ http:// http://glassgirl.persianblog.com

خوب بود و سرگرم کننده ! بنظر من هدف عمده ادبیات ارائه لذت به خواننده باید باشه و حالا لذت از هر نوعش که تصور کنی! شاید به سطحی خوانی تعبیر شه ولی داخل محتوایی که لذت بخشه هزاران پیام میتونه نهفته باشه . نمیدونم تونستم مفهوم رو برسونم یا نه. موفق باشی

سمی پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:57 ب.ظ

داستان نبود ،خاطره بود.اما ساختارش بسیار بسیار خوب بود،نثر روان!دوست میداریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد