۱- از همه دوستانی که چه قدما مثل مازیار و بهادر و مهدی و چه قلما و از طریق کامنت و ای میل تسلیت گفتند ممنونم.
هرچند،
غرض از نگارش مطلب قبلی نه اعلامیه فوت بود و نه طلب تسلیت. نگرانی ها و دلمشغولی های ما هر چه که باشد از خودنمایی و طلب توجه که درد بی درمان روزمره مان شده تا سفت نگه داشتن کلاه که برداشته نشود و مو که به هم نریزد در مقابل اندیشه مرگ چقدر کوچک و ذلیل است.

۲-آرش میگفت دنبال حقیقت مطلق است. از خیر و شر مطلق حرف میزد. میخواست  تکلیفش را با زندگی روشن کند. یاد قصه موسی و شبان افتادم و یاد جوانهایی که وقتی همسن من و آرش بودند روی مین رفتند و یاد همه بت پرستان تاریخ و  همه کسانی که با اعتقادشان زندگی کردند و امروز من و آرش به اعتقادشان پوزخند میزنیم.

۳- روزی مثل فردا که دهم آذر است  برای اولین بار روی کلمه پست صفحه یادداشت جدید پرشین بلاگ کلیک کردم و مطلب زیر خط پایان را وارد کردم. منتظر بودم کشف شوم، ولی حیف که گم شدم.

۴-پیشرفت یعنی چی؟

پریشب وقتی من تو کافه داشتم از افتخاراتم حرف میزدم یا شایدم وقتی داشتم دخلو تحویل میگرفتم  دایی غلامرضا مرد.
مامانم میگفت:
آخه آدم عزیزش جلوش دراز کشیده باشه و هر چی صداش میکنی جوابتو نده.
زن داییم میگفت:
امشب همه آلبوم هارو آورده و یکی یکی نگاه کرده. بعضیا رو پرسیده اینا کین. آخه نمره عینکش بالا رفته بوده و هنوزعینک جدیدش رو نگرفته بوده.
خاطره بچگیای من مثل گلی ترقی مال خیابونای پر دار و درخت تجریش نیست.
حیاط خونه داییم پنجاه متر بیشتر نبود.تو خیابون پیروزی. با یه درخت اکالیپتوس که وقتی یه طبقه برای پسر داییم رو خونه اشون ساختن اونم کندن.
با اینکه داییم مثل شوهر عمه ام کفتر باز نبود بابام نمیذاشت زیاد شبا اونجا بمونم. ولی چه من می موندم و چه نمیموندم داییم صبح  جمعه حلیم میگرفت. میگفت اگه حلیم خوب میخوای باید ساعت پنج صبح از خواب پاشی.
داییم صبحا میل میگرفت.یه تخته شنا هم داشت.خودش میگفت شنو !تو عکسای جوونیاش    وقتی پاسبان بود دو طرف سبیلش رو تاب داده بود به سمت بالا. هنوزم یکیش تو بوفه اتاق پذیرایی ما هست.
بابام میگفت موقعیکه هنوز با مامانم ازدواج نکرده بودن یه بار داییم تو محل گوششو کشیده.ولی نبردتش کلانتری. تو جوادیه همسایه بودن.بابام  پونزده سالش بوده. مثل اینکه گواهینامه دوچرخه نداشته یا سه ترکه سوار شده بودن و هر و کر میکردن.
 
دیروز وقتی من دستامو گذاشته بودم رو سرم تا باد موهامو به هم نریزه دایی غلامرضا رو گذاشتن تو قبر. این آخریا کلاه شاپوشو گذاشته بود تو کیسه پلاستیک.ده سال پیش که اندی و کوروس کلاه شاپو میذاشتن سرشون یه بار واسه یه مهمونی ازش یه کلاه شاپو گرفتم. فقط سفیدشو نداشت. 
مامانم میگفت: تو رو خدا دیدینش؟ اصلا عین مرده ها نبود.  سروناز و ندا و مریم ندیدن. ولی من دیدم. راست میگفت. صورتش سفید بود.

دیشب  وقتی آقا سید پشت میروفون جریان کربلا رو پیش کشید گریه ام قطع شد. چقدر خوشحال بودم که هیچ کی ازم نمیپرسید چته!