پریشب وقتی من تو کافه داشتم از افتخاراتم حرف میزدم یا شایدم وقتی داشتم دخلو تحویل میگرفتم  دایی غلامرضا مرد.
مامانم میگفت:
آخه آدم عزیزش جلوش دراز کشیده باشه و هر چی صداش میکنی جوابتو نده.
زن داییم میگفت:
امشب همه آلبوم هارو آورده و یکی یکی نگاه کرده. بعضیا رو پرسیده اینا کین. آخه نمره عینکش بالا رفته بوده و هنوزعینک جدیدش رو نگرفته بوده.
خاطره بچگیای من مثل گلی ترقی مال خیابونای پر دار و درخت تجریش نیست.
حیاط خونه داییم پنجاه متر بیشتر نبود.تو خیابون پیروزی. با یه درخت اکالیپتوس که وقتی یه طبقه برای پسر داییم رو خونه اشون ساختن اونم کندن.
با اینکه داییم مثل شوهر عمه ام کفتر باز نبود بابام نمیذاشت زیاد شبا اونجا بمونم. ولی چه من می موندم و چه نمیموندم داییم صبح  جمعه حلیم میگرفت. میگفت اگه حلیم خوب میخوای باید ساعت پنج صبح از خواب پاشی.
داییم صبحا میل میگرفت.یه تخته شنا هم داشت.خودش میگفت شنو !تو عکسای جوونیاش    وقتی پاسبان بود دو طرف سبیلش رو تاب داده بود به سمت بالا. هنوزم یکیش تو بوفه اتاق پذیرایی ما هست.
بابام میگفت موقعیکه هنوز با مامانم ازدواج نکرده بودن یه بار داییم تو محل گوششو کشیده.ولی نبردتش کلانتری. تو جوادیه همسایه بودن.بابام  پونزده سالش بوده. مثل اینکه گواهینامه دوچرخه نداشته یا سه ترکه سوار شده بودن و هر و کر میکردن.
 
دیروز وقتی من دستامو گذاشته بودم رو سرم تا باد موهامو به هم نریزه دایی غلامرضا رو گذاشتن تو قبر. این آخریا کلاه شاپوشو گذاشته بود تو کیسه پلاستیک.ده سال پیش که اندی و کوروس کلاه شاپو میذاشتن سرشون یه بار واسه یه مهمونی ازش یه کلاه شاپو گرفتم. فقط سفیدشو نداشت. 
مامانم میگفت: تو رو خدا دیدینش؟ اصلا عین مرده ها نبود.  سروناز و ندا و مریم ندیدن. ولی من دیدم. راست میگفت. صورتش سفید بود.

دیشب  وقتی آقا سید پشت میروفون جریان کربلا رو پیش کشید گریه ام قطع شد. چقدر خوشحال بودم که هیچ کی ازم نمیپرسید چته!
نظرات 19 + ارسال نظر
بهادر یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:11 ب.ظ http://bahador.persianblog.com

سلام بابک . دوست نداشتم برای گفتن تسليت اولين نفر باشم ولی اميدوارم فقط خاطرات خوب و قشنگ دائی رو با خودت يدک بکشی و با اونا کمتر احساس نبودنش رو بکنی . تسليت من رو بپذير . روزهای خوبی رو براتون آرزومندم .

ناز خانوم یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:42 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه

باربد شمس یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:43 ب.ظ http://river.blogsky.com

باقی عمر شما و خانواده محترم.

هومن دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:09 ق.ظ http://www.morningagain.blogsky.com

منم فکر کنم این نسل ما داره بیش از حد خودشو تحویل میگیره، خیلی دستمونو سفت رو موهامون گذاشتیم که باد نبرتشون!

کیوان دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:32 ق.ظ http://shoma.blogsky.com

تسلیت !

پدرام دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:46 ق.ظ http://natoor.persianblog.com

حرفی برای گفتن نیست...فقط میشه این جمله کلیشه ای و تکراری رو گفت که : متاسفم

امیرحسین-کوچ ماه دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:40 ق.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزویم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ میزد

آوات دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com/

اینم از زندگی یه روز می آی یه روز می ری ُ هیچی به هیچی

سارا سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:52 ق.ظ http://manosara.blogspot.com

یکی دیگه هم زفت ... امیدوارم لحظه های ماندگاری در خاطره هات به یادگار گذاشته باشه

محسن سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:42 ق.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای . این هفته خیلی خیلی خاکستری بود .تسلیت می گم . به قول این مجلس ها اون خدا بیامرز الان جاش خیلی خوبه .

مهدی سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:52 ب.ظ http://philip.persianblog.com

سلام بابک جان ببخشید که دیروز نتونستم توی مراسم شرکت کنم

عطا پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:19 ق.ظ http://amirata.persianblog.com

salam babak jan khoobie man update karadm age doost dashti ye sari bezan bad nist.
mercy rasti tasliat migam dobareh.
felan bye...

مینا پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:12 ب.ظ http://dehkadeh2.persianblog .com

بابک جان:آخرین غمت باشه.مامان بزرگ منم هفته ی پیش فوت کرد...

بابک جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:11 ق.ظ http://tanhaei.blogsky.com

داش بابک تسلیت...تسلیت...

سپینود جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:13 ق.ظ http://saint.persianblog.com

تسلیت رو گفتم... خواستم بگم خیلی قشنگ نوشتی.مثل یه داستان روان و گیرا.فضاسازی زیبا و قابل باور...

ارشیا شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:37 ب.ظ http://arshiya22.persianblog.com

بابک......متاسفم.با کلی خوشحالی آدرست رو پیدا کردم منتها........تسلیت میگم.

هامون یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:05 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

روانش ارام
..................
هی! خسته نیستی؟

فرشته یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:57 ب.ظ http://biesm.persianblog.com

همه رفتنی هستیم اما باورمون نمیشه.خدا رحمتومن کنه.

مهسا ( همیشه بهار ) دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:18 ب.ظ http://mahsaaaa.persianblog.com

بهت تسلیت میگم دوست خوبم .... :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد