سال 59 با شروع جنگ دانشگاه را رها کرد و به فرمان امام به جبهه رفت.فقط 18 سالش بود. تا پایان جنگ یاد ندارم که سه شب پشت سرهم به خانه آمده باشد. یا جبهه بود و یا اگر هم برای مرخصی یا پذیرایی از چند آهن پاره که خوب تشخیص میدادند پاک ترین بدنهای دنیا کجاست به تهران بر میگشت شب ها راهم در مسجد و خیابان به پاسداری می پرداخت.
حتی در تهران هم گلوله ها او را هدف گرفته بودند. پدرم گفته بود که چطور از چند ترور نا فرجام جان سالم به در برده بود.
وقتی بالاخره و آنهم با تمسک به ده ها حدیث و آیه پذیرفت که ازدواج کند چشمان مادرم را دیدم که برقی زد و گمان برد که میتواند شبها بدون حراس از اینکه هر لحظه کسی خبر شهادت جگر گوشه اش را بیاورد به صبح برساند. اما نمیدانست . نه او و نه هیچ کس دیگر از ما نمیدانستیم که او دلداده کوها و دشتها و مردابهایی است که در پیش دیدگانش عزیز ترین دوستانش را از او گرفته اند.حتی عشق همسرش و طفلی که در راه بود نیز نتوانست او را زمینگیر خانه گرم و نرم و وسوسه پیشرفت وآنچه که میتوانست به راحتی در کارخانه پدر به دست بیاورد کند.
پدر برایم گفته که :
هر پنج تاشونو خودم دم در مسجد از زیر قرآن رد کردم.همچین بند پوتیناش و فانوسقه اشو سفت میکرد و محکم راه میرفت که تو دلم میگفتم ماشالله بابا توپ هم نمیتونه جلوتون واسه.
چه کسی خبر از نجواهای آخرش با آن چهار نفر دارد و چه کسی میتواند بفهمد که تمام آتشهای دنیا بر دلش بوده وقتی تنها بر میگشته .
جنگ تمام شد.
اما انگار جنگ او تمامی نداشت.جنگ او با همان آهن پاره هایی بود که اینبار بالا رفتند و بر همان خاکی که دلداده اش بود کاخ شدند و کاخها برج شدند و برجها جزیره شدند. اما نه ! این جزیره ها دیگر مجنون نبودند بلکه آنها که میراث خوار همه خونهای پاک عالم شده بودند مجنون این جزیره ها بودند.
هر کجا که میرفت هنوز هم خودش بود ،دانشگاه و دفتر تحکیم و چند سازمان کوچک و بزرگ دولتی و هر کجا که نمی خواست همپای مابقی کفتار ها از انچه مانده بود بخورد و بلیسد غریبه.
همانروز ها بود ما که دردی را که پشت لبخندش پنهان میکرد نمیدیدیم.
او مانده بود و درد نان و یک دنیا توقع و اتهام که: هرچه میتوانست باشد و نیست به خاطر توست.
و من می فهمیدم که دلمشغولیهایمان از زمینی که من روی آن می چریدم تا آسمانی که او در أن پرواز میکرد فرق میکند.
ما را گذاشت و رفت و ما هم او را.
دورادور از دوستانی که در کوی داشتم سراغش را می گرفتم و خوشحال بودم که خوب است.
دیروز شنیدم 5 روز است که معاون دانشجویی کوی دانشگاه تهران بازداشت شده و هیچ کس حتی خبری از او ندارد که کجاست و چه کسانی او را برده اند و تمام این خاطرات را مرور کردم.
میدانم او در بازداشتگاهی که هیچ کس نمیداند کجاست بیشتر از همه کسانی که به قول دوستی، در شهر فرنگ روی سفره هفت سینشان در کنار قرآن شراب میگذارند و در رثای فر و شکوه پرچم شیر و خورشید مرثیه می سرایند و آنهایی که همه دردشان آزادی روابط دختر و پسر است حرف دارد که بزند. نه او ، بلکه آنها که حرفهایشان را با سنگ مزار جگر گوشه ای که نثار کرده اند میزنند. آنها که با ویلچر و عصا و بوی تخت و بیمارستان و دست و پا هایی که ندارند مونس و همدمند و دم بر نمیاورند که چه بر سر نه خودشان بلکه وطنشان آمده.
آیا همیشه روبسپیر ها دانتون ها را به زیر تیغه گیوتین میفرستند و آیا همه انقلابها با فرزندان صادق خود اینگونه رفتار می کنند؟
نمیدانم آیا حرفهایش را زده یا نه ولی ارزو می کنم هیچ نگفته باشد که اگر گفته باشد معلوم نیست دخترانش کی دوباره میتوانند هنگامی که صبح او می اید و آنها هنوز نخوابیده اند از او بپرسند که چه بر سر دانشجویان خوابگاه آمده است و آیا توانسته امشب هم نگذارد که دست انصار به خون یاران آلوده شود یا نه.
اما میدانم روزی خواهد آمد که آنها که میدانند تمام ارباب زر و زور که تاج و کلاه و دستار بر سر می نهند با همه برجها و جزیره ها ی زمین توان پرداخت بهای آنچه را که برای این مرز و بوم هزینه کرده اند ندارند فریاد بر خواهند آورد . نه برای احقاق حق خودشان که حق آنها پیش خداست بلکه برای حق همه فرزندان ایران .
دوست من ، بیشتر نوشته هات رو می خونم ولی فرصتی برای خوندن آنلاین ندارم. خواستم بهت تبریک بگم به خاطر قلم قشنگت.
از روزی که این مطلب رو نوشتم تا حالا حدود ۱۰۰ تا بازدید کننده داشتم ولی فقط یه کامنت گرفتم.نمیدونم چرا ولی این امار بی سابقه است.فکر کنم شکل مطلب یه جوریه که ملت میترسن پیغام بذارن یا شاید هم زیادی خصوصیه ولی من فقط برای برادر خودم ننوشتم خیلی برادر مثل برادر من تو این مملکت هست ومن برای همه نوشتم.
سلام. این هم کامنت. خوبه. مرسی که سر زدی. موفق باشی و خوشحال
ممنون که سر زدین.
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل نقش خیالی می کشم فال دوامی می زنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را این آه خون افشان که من هر صبح و شامی میزنم
جناب آقای خاتمی
این رنجنامه را تلخ کامانه و در کمال نومیدی و ناخشنودی، هنگامی و در هنگامه یی می نویسم که یاران شناخته و ناشناخته ام "چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد، که گفتی دیگر زمین همیشه شبی بی ستاره ماند".
قیام آرام و دموکراتیک مردم ایران علیه استبداد دینی در خرداد ١٣٧٦، تجربه شیرینی بود که قدرناشناسی و فرصت سوزی آن خواجه خنده رو بر آن مهر خاتمت زد و خلقی را تلخ کام و ناآرام کرد، دستاورد تلاشها و تب و تابهای جمعی دردمند بود که رایگان هدیه شد و ارزان از دست رفت. و این عجب نبود.
مرد میراثی چه داند قدر مال؟ رستمی جان کند و مجان یافت زال
هر که او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد
و اینک آن تلخ کامی ها و ناآرامی ها جامه شورش و اغتشاش بر تن کرده است. از اعتراضات اخیر دانشجویان چهار روز برنیامده بود که ٤هزار تن به اسارت رفتند و نوش نامه مجلسیان هنوز به گوش هوش نرفته بود که از آنان زهر چشم گرفتند. اینان را به دره ها و آنان را به درنده ها سپردند. اینک ما مانده ایم و زندان هایی آباد و دانشگاه هایی ویران؛ و جامعه یی رنجور که دمل سهمگین وسرطانی سازمان خودسران (!) انصار حزب اله بر حنجره و ریه آن پنجه افکنده و راه فریا د و تنفس را بسته است. الحق ترکیب غریبی از غازیان و قاضیان و کاتوزیان پدید آمده است: اولی به قساوت می درد و می کشد و دومی به قضاوت از کشته غرامت می ستاند و سومی در پس زانوی سلامت می نشیند و مهر ملک و شحنه بر می گزیند و بر آن همه فسق و فضیحت ردایی از شرعیت و فقاهت می پوشاند و آنهمه بیداد و رذیلت را عدالت می نامد و طرفه تر اینکه با این خرقه آلوده باز هم نام کرامت می برد و از جوانان انقیاد و ارادت می طلبد. و از همه بی آبروتر، شورای انقلاب فرهنگی، که اینهمه ناموس شکنی را می بیند و شکنی بر ابرو نمی افکند. آتش در فرهنگ و فرزانگی افتاده است و آن فسردگان را گویی هیچ نیفتاده است.
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صدا است کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
و اگر روزی یکی از آن خام طبعان و عزیزان بی جهت به مصلحت یا به ماموریت دانگی بگیرد و بانگی بر آورد ،عیب بر دانشجویان و تهمت بر بیگانگان می نهد و حال آنکه بیگانه تر از او کس نیست.
اینک در بحبوحه چنین خزانی شد زخم رسیده بوستانی
آتشی که بی هنران و سفله پروران سالیان پیش در کشتزار دانش و دفتر زدند و خرمن "کیان" و "نشاط" و... را سوختند دیروز در دامن "صراط" و "معرفت و پژوهش" افکندند و به شراره شرارت آن دو نهال بارور سایه گستر را خاکستر کردند. رفیق صدیق ، محسن سازگارا را که به حق از محسنان و پاکدامنان و خدمتگزاران این مرز و بوم بود، با تنی رنجور و تهمتی تهی همراه پسرش به زندان سپردند و آنگاه به سابقه مودتی که وی را با من بود و به بهانه عضویتی که در "صراط" و "پژوهش" داشت به آن دو منبع معرفت حمله آوردند و بر آنها قفل تعطیل نهادند و از دفتر و رایانه و نامه و نوار و نورنویس هر چه یافتند با خود بردند و چراغ را کشتند و چراغدان را شکستند و خوان گسترده یی را که صدها دانشجو از آن لقمه معرفت بر می گرفتند درنوردیدند و جمعی را سرگردان و نظمی را پریشان کردند. شاید بدلالت آن یاوه گوی یزدی، صندوقهایی لبریز از دلار و صندوقدارانی فربه از حرام در آنجا بیابند و رشته مجعول پیوند با اجانب را در این وارسی ها پیدا و اعلام کنند. راستی که
شبهه می انگیزد آن شیطان دون درفتند این جمله کوران سرنگون
اینک سه هفته از آن واقعه هائله میگذرد: صراط و پژوهش، مقفل و معطل، مهر بر لب زده خون می خورند و خاموشند و دانشجویان مشتاق چون زائرانی سیاه پوش گرد آن کعبه کمال نومیدانه می گردند و ناکام بر می گردند. شرک تقوا نام مثلث غازیان و قاضیان و کاتوزیان آخرین شهیدان خود را از قبیله عالمان و معلمان گرفته است تا ثابت کند که " هر آنکه کشته نشد از قبیله ما نیست" اینست "احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان".
آقای خاتمی
موسسات غیر انتفاعی "صراط" و "معرفت و پژوهش" دو خادم خرد از خیل خدام خرد درین دیار بودند، با پیشینه یی کوتاه و کارنامه یی بلند و درخشان، و پناهگاهی برای اندیشه ورزان و دانش دوستان جوان. و البته نه درس تقلید می دادند و نه مرید می پروردند. نه مداحی می کردند نه طبالی. وسیمرغ وار در قاف قناعت نشیمن داشتند. اما عزمی که عمله استبداد دینی بر افشاندن بذر تقلید و بر کندن بیخ تحقیق دارد، آن دو مزرعه را نیز آزاد و آباد نگذاشت. بهانه برای مهر می جستند و عاقبت آنرا از موم تراشیدند. نسل حاضر و نسلهای آتی هرگز این پیام ناخجسته استبداد دینی را از یاد نخواهد برد که: امروز بهترین روزنامه آنست که بسته باشد، بهترین زبان آنست که بریده باشد، بهترین قلم آنست که شکسته باشد، و بهترین متفکر آنست که اصلا نباشد. دانشجو و نماینده ، سیاست پیشه و نویسنده همه تاوان استقلال خود را می پردازند و هر کس سر بر آن آستان ندارد آستین را به خون جگر بشوید که نظام ولایت جز مرید مطیع نمی پسندد. امروز جانی تاوان انتقادی است. والله که مرا و هیچ کس را طاقت و رغبت این اسلام استبدادی نیست. "کافرم من گر از این شیوه تو ایمان داری".
هیچ جای دنیا با دانشگاهیان و مجلسیان خود چنان نمی کنند که درین دیار می کنند. چه جای دانشگاه است بگویید قربانگاه. قوه قضائیه چیست؟ بگوئید قوه قصابیه. مجلس کدام است؟ بگوئید محبس. چنان می نماید که ماده استبداد در دماغ حکام چنان متمکن شده که باکی از بی اعتنایی به خلق ندارند. و درین خیال چندان مباهی و مبتهج اند که باده قدرت را به اندازه نمی خورند و جامه زعامت را به قامت نمی برند. دست ولایت از آستین فقاهت بیرون کردن و سقف ریاست بر ستون شریعت زدن و زهر تطاول در کام تساهل ریختن و راه خشونت را بنام دیانت گشودن و گردن عدالت را به تیغ ولایت بریدن و کمان خود را برتر از یقین خلایق نشاندن و حجت شرعی برای خود کامگی تراشیدن و خود را مشرف به تشریف مخدومی و خلق را مکلف به خدمتگزاری دانستن و بدین حجت منکران را عقوبت کردن، الحق رسمی است که جمهوری اسلامی در جهان آورده است.
دانشجویان و آزادیخواهان این دیار نه منافسه در قدرت دارند نه مناقشه در ثروت، بل مطالبه حریت می کنند و مقابله با استبداد و جباریت. و اگر آنچه در این وطن بنام ولایت می رود استبداد نیست ، باری از خواجگان ولایت مدار بخواهید تا خود تعریفی از استبداد بدست دهند و در جراید نشر کنند و مجال نقد را بگشایند. یا از زمره ارباب معرفت مسالت کنند تا در مجلسی علمی و علنی گره از کار فرو بسته آن بگشایند و دماغ مجلس روحانیان را معطر کنند. صاحب این قلم آماده است تا با صدرنشینان مسند ولایت درین خصوص به مناظره بپردازد تا آنکه دشمن آزادگی است نقد کیسه همت در با ز د و تیر جعبه حجت بیندازد.
آقای خاتمی "می روی و مژگانت خون خلق می ریزد" و در پس پشت، خرمنی از امیدهای سوخته و دل های شکسته را به جا می نهی . " بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست"، دانشجویان زحمتی از مردم نادان کشیدند و به چنگال عسس و حرس چنان گرفتار آمدند که چشم روزگار بر آنان فاش گریست و دل خویش و بیگانه بر آنان پاک بسوخت. پس " به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی".
نمیدانم آنچه می نویسم فریادی است بر سر چاه یا از ته چاه. هر چه هست حدیث چاه و فریاد است یا کوه و فرهاد. نعره نومیدانه ای است در سنگستان ناکامی ها که تنها پژواکی از آن نصیب ما می شود. آیا این همه تلخی و ترشی و شوری را پایان شیرینی هست؟
آقای خاتمی! دیر شده است، طفل انتظار پیر شده است، دل صبر ازاین شیوه سیر شده است. اگر ایران است، اگر ایمان است، اگر کرامت انسان است، اگر خرد و برهان است، اگر عشق و عرفان است همه دستخوش تاراج و طوفان است. " کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد ؟" .
حیف خوردن ز کا ردانی نیست با گرانان به از گرانی نیست
عبدالکریم سروش
جمعه 20 تیر 1382 در ساعت 2:16pm
چه برادرها که دیگه نیستن.حتی اگه نمرده باشند.حتی اگه باشند
و چه کمند برادرهای که این چنین مانده باشند و چه زیادند آنهایی که اینجور نیستند
سلام
میگم قلمت فوقالعاده است
ممنونم که سر زدی
میگم خوب مینویسیها تمامی نوشتههاتو خوندم
من میام اینجا بعد این
دوباره به ما سر بزن
منتظریم
این مطلب با بقیه خیلی تفاوت داشت....هم فضا و هم نثر و درون ما یه اش.این طرف برادر خودت بود؟
سلام.مرسی که داستانم رو خوندی.تو وبلاگ افکار خصوصی رو از کجا می شناسی؟تا بعد...پنجشنبه می بینمت.
کافی بود دیگه
بابک جان متاسف شدم این خبر رو شنیدم. امیدوارم هر چه زودتر آزاد و سالم ببینیش و امیدوارم این انقلاب دیگه بچه دیگه ای از خودش رو نخوره.
سلام. دوست خوبم .از مطالب خوبتون استفاده کردم. مایلم به وبلاگ باحال شمالینک بدم اگه خودتون قبول کنید. راستی توی یه مشکل اساسی گیر کردم. حکایتش توی وبلاگمه ! می تونید کمکم کنید!
http://www.blogrolling.com/ping.phtml
هرموقع مطلب جدید نوشتی بی زحمت تشریف ببر به آدرس فوق در عرض ۱ ثانیه اسم وبلاگ و آدرس وبلاگت رو بنویس و Ping را فشار بده تا همه کسانی که لینک تو را دارند متوجه به روز شدنت بشوند باور کن با این کار بیننده هایت ۲ برابر می شود.
من خواهش می کنم.
اگر پرشین بلاگ یا بلاگ اسپات یا دات کام بودیم اتوماتیک این کار میشد متاسفانه بلاگ اسکای از این مهم محرومه!
سلام دوست خوبم. میشه آدرس ای میلت رو برام بفرستی؟
سلام
برزخ
چیزی که می تونم بگم
سلام دوست عزیز. منتظر مطلب جدید هستیم. یا حق.
سومین دوره همایش بزرگ شعر و داستان جوانان سراسر کشور( شبهای شهریور) آغاز شد. درصورت تمایل به شرکت در مسابقه آثار خود را تا تاریخ 31 مرداد به دبیرخانه بفرستید. http://Shabhayeshahrivar.persianblog.com
سلام..پرسه میزدم ...سرک کشیدم...نشستم ...خوندم...خدافظ.