...ادامه از یادداشت قبلی:
-خوب پس حداقل دعا کن به امتحان برسیم!
-باشه.
-راننده:آبجی شما گفتی کجا پیاده می شی؟
-میدون ولیعصر.مسیربعدیت کجاست؟
ـ ما مسافر کشیم.هر جا پا بده.شما بشین.مسافرا که پیاده شدن هر جا خواستی میبرمت!
-خیر ببینی.
این خیر ببینی آخر را با چنان کش و قوصی گفت که من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. دوباره برگشتم عقب را نگاه کردم. ایندفعه دیگر خبری از لبخند نبود.
گفتم: آرش تریپو داری؟
-آره.
و دوباره ساکت شدیم.
سر خیابان حافظ که رسیدیم ، پیاده شدیم و همانطور که پیش بینی میشد طرف همانجا دور زد و مسیرش را به سمت میدان ولیعصر ادامه نداد.من همانطور وسط خیابان ایستاده بودم و این صحنه را نگاه می کردم که آرش بالاخره به حرف آمد و گفت: دلت میخواست به جای دانشجو مسافرکش بودی؟
-نمیدونم!
با یه تاکسی دیگه دم در دانشگاه پیاده شدیم.
یک نگاه به بالا انداختم.
نوشته بود:
دانشگاه صنعتی امیر کبیر.
چقدر این تابلو کوچک شده. اوائل خیلی بزرگتر بود!
تنها شانسی که آورده بودیم این بود که امتحان در محل دانشکده خودمان یعنی معدن و متالورژی برگزار میشد و دانشکده ما به درب اصلی نزدیک بود.
آرش:سیگار داری؟
-آره ولی حالا نکش دیر شده.
-نه بابا هشت و سه دقیقه است. تا هشت و ربع وقت داریم!
-پس بیا بنشینیم تو لابی و باهم بکشیم و لی نخوریش ها. سه کام رد بریم!
... سه هفته بعد ، همان مکان، ولی ساعت ۱۱ صبح:
-بابک:بسه دیگه بابا خوردیش. بده ماهم یه دوتا کام بگیریم.
ـآرش:بیا. دفتر دانشکده نگفت استاد کی میاد؟
-باید دیگه پیداش بشه.سیگار رو کشیدیم بریم بالا تو صف. خیلی ها افتادن.
-باز تو شانس داری .هشت و هفتادوپنج رو ده میده.
-گفتی تو چند شدی؟
-هفت.
...نیم ساعت بعد:
بابک:استاد ما که راهمون درسته. فرمول ها رو هم نوشتیم. فقظ دیاگرام الینگهام درست در نیومده.
ـاستاد:خوب این هفتادو پنج صدم هم به خاطر همین بهت دادم دیگه.
-حالا میشه یه بار دیگه نگاه کنید.
-باشه بذار ببینم... نه راهت هم غلطه.همین هفتادوپنج صدم رو هم نمیگیری!
-اااه استاد واقعا کم کردید؟
-بله آقا. من که شوخی ندارم.صد دفعه گفتم بیخودی وقت منو نگیرید. برید درس بخونید آقا. با ابن بازیها نمیشه مهندس شد!
-اما استاد..
-بفرمایید بیرون آقا.
ـاستاد یه ترجمه ای، تحقیقی، چیزی بدین.بعد از دو ترم..
-نمیشه آقا .لیست رو باید امروز تحویل بدم.
-استاد ترم دیگه جبران میکنیم.
-ترم دیگه من نیستم.آقای دکتر ... به جای من تشریف میارن.
-کجا به سلامتی؟
-آفریقای جنوبی.
-افریقای جنوبی؟ برای چه اونجا؟
-فرصت مطالعاتیه.چند ماه میرم و بر میگردم.
تو دلم گفتم: کاش بر نگردی.سیاه پوستا بگیرن بامبو بامبوت کنن!به هرحال تیر آخر رو بندازیم ببینیم چی میشه.
-موفق باشید استاد .با علاقه ای که شما به علم وخدمت به وطن دارید حتما با دست پر برمیگردید. حال نمیشه مارو پاس ...
-آقای نادعلی برای آخرین بار میگم .تشریف ببرید بیرون وگرنه زنگ میزنم حراست دانشگاه...
و من آمدم بیرون.
آرش:چی شد گرفتی.
-آره هشت.
-جون من. و زد زیر خنده.
-جون تو ،هفتادوپنج صدم هم کم کرد! تو برو ببینیم تو چیکار میکنی.
چند دقیقه بعد آرش هم با لب و لوچه آویزان از اتاق استاد خارج شد.
بابک:چند؟
-من یک نمره گرفتم. شدم هشت!
ایندفعه نوبت من بود که بخندم.آنهم با صدای بلند.آنقدر بلند که همه بشنوند.حتی استاد!
و با همان صدای بلند گفتم:
پس ... لقش.بزن بریم چهارراه ولیعصر. الان بوف* شلوغ میشه .زود بجنبیم یه جای باحال کنار ستون گیرمون میاد.
آخ بزنه امروز دو تا از اون هلو های دانشگاه هنر بشینن بغلمون ....
پایان.
*در آنزمان یعنی سال ۷۶ بوف در چهاررا ولیعصر شعبه ای داشت که ظهر ها پاتوق دانشجو های دانشگاههای اطراف بود.
پاینده باشی
سلام
خوبی یا بهتری
وبلاگ خوبی داری تبریک میگم
اگر موافق باشی تیادل لینک کنیم
یه سری هم به ما بزن
بای
سلام بابک
چند وقتی بود اینجا سر نزده بودم هنوز مطالب آخرت را نخواندهام باز هم سر میزنم
سلامت را نمی خواهند پاسخ داد سر ها در گریبان است.
بابک من فردا باهات تماس می گیرم. عزیز! امروز در هر حال جمع و جور وسایل برای پرواز از تهرانم...
خیلی روان و صادقانه بود.
آفرین بر تو
خوب بلدی بادادن تصاویر به موقع داستان را زنده و پویا کنی. اینکه میتوانی اطلاعات لازم را طوری به خواننده بدهی که احساس نکند با یک متن خبری طرف است یک حسن بزرگ است که بعضی وقتا نویسنده های بزرگ هم در اجراء آن ناتوان هستند. موفق باشی من که لذت بردم
نوشته ات باحال بود...خیلی خوشم اومد..یه لینک بهت میدم... عزت زیاد!
داستان جالبی بود و چون مبتنی بر واقعات بود اونو شیرین تر کرده بود.اما به نظر من بهتره که کمتر از کلمات آمیانه استفاده کنید.
خیلی باحال بود. البته اگه در مورد دفعه هفتم ریاضی یک بنویسم حالت میره تو قوطی!
این توضیحات پاورقی در مورد موقعیت جغرافیایی شعبه ریستوران بوف ... تو چهارراه ولی عصر ... اونم سال ۷۶ ...
جای تقدیر و تشکر داره :))))
سلام بابی جون از وبلاگت خوشم اومد یه کم چیزای جالبتر بنویس بعضی از قسمتها را لازم است تصحیح کنی
داستانت خیلی جالب بود بخصوص که آدمو میبره توی حال و هوای اون روزآ.
سلام
وبلاگ جالبی درای انشالله جالب تر هم میشه
اگر موافقی بهک لینک بدیم
من در وبلاگم اموزش میدم که چجوری یه وبلاگ برتر داشته باشیم
موفق باشی
بای
دوست من ، از آشنائیت خوشحالم.
فکر کنم از متن آخر وبلاگم فهمیدی که اوضاع اینترنت جالبی ندارم و نمی تونم متن قشنگت رو آنلاین بخونم. همین چند خط رو که خوندم خیلی باحال بود. سر فرصت باید حسابی بخونمش.
موفق باشی. باز هم میام سراغت.
سلام دوست عزیز. من هم چند بار به وبلاگ شما به طور اتفاقی سر زده بودم.(احتمالا از توی last posts در بلاگ اسکای) و احتمالا براتون کامنت هم گذاشته بودم. راستش از خواندن مطالبتان واقعا لذت می برم. برای همین الان اولین کاری که کردم این بود که بهتون لینک دادم. خوشحال می شوم که شما هم به من لینک بدهید. بای بای. بابک.
-سلام
-فونتمو عوض کردم ببخشید
-داستان کوتاه هم خیلی دوست دارم
-در ضمن قوس روبا سین مینویسند فکر کنم
-اولین یادداشت این صفحه رو هم خوندم تو هم فرهاد گوش میدی؟
-بازم به من سر بزن
نمره بدم؟
خیلی خوب بود، بیشتر بنویس
من هر روز بهت سر می زنم
آقا!
شما در گروهی که ما داریم جون می کنیم براش عضو شدید؟
اگه نه! که خیلی بی معرفتی!!!!
بابک چند دفعه خوندم این رمودینامیک رو ! ایول!
ساملک
عالی. خصوصا مطلب نم کشیدن تابلو دانشگاه خیلی بهم چسبید.
مخلص