دنباله قسمت اول

و اینک ادامه ماجرا:(برای خواندن قسمت اول به نوشته مورخ سه شنبه ۶ خرداد مراجعه کنید)

.... با یک راننده سیبیلو که بوی عرق تنش از پنجره میزد بیرون چه برسد به اینکه بنشینی وسط و تقریبا بچسبی بهش. اما خوب چاره ای نبود.
- آرش چیزی خوندی؟
دیگه عادت کرده بودم وقتی چیزی از ارش می پرسم باید حتما بهش نگاه کنم ، چون معمولا به جای حرف زدن با میمیک صورت یا حرکت سر جوابم رو میداد. البته گاهی اوقات که خیلی حال میداد یک صدایی تو مایه <هوم> بهش اضافه میکرد. برگشتم و دیدم دهانش رو به حالت بی تفاوتی به شکل نیمدایره در اورد.
با خودم گفتم خوب چنین سوال بی موردی چنین جوابی هم داشت. چون یادم نمی آمد که هیچ وقت جواب مثبت شنیده باشم. پس ساکت شدم.
چند دقیقه ای هیچ کس چیزی نمی گفت . فقط صدای ونگ ونگ آمیخته با خش خش  رادیوی ماشین به گوش میرسید که آنهم کلی رو اعصاب بود.
از این که از راننده های مسافرکش بخواهم که چیزی مثلا شیشه پنجره یا ضبط  را بر خلاف میلشان تغییر دهند خاطره خوشی نداشتم ولی شجاعتم رو جمع کردم و گفتم:
-حاجی میشه رادیو رو خاموش کنی. حداقل درست تنظیمش کن اینقدر خش خش نکنه.
یارو چنان با غیظ نگاهم کرد که گفتم یا سیدالشهدا ما را در جمع اصحابت بپذیر!
بعد هم با اکراه و در کمال خونسردی فقط صدای رادیو را کم کرد.

- ارش میدونی ایندفعه اگه من بیافتم دهنم صافه!یه سال دیگه عقب میافتم!
- از چی عقب میافتی؟
-همین الانش ده ترمه ام.
-هوم!
عجب ترافیکیه. خدا کنه حداقل در ها رو نبندن بتونیم یه هفت هشت نمره بنویسیم.اگه هشت بشم نمره ام رو میده. ترم دومه. هرچند از این مادر... بعید نیست باز هم منو بندازه!
-هوم!
دوباره ساکت شدیم. فکر کردمّ کاش لااقل صدای رادیو می آمد . بعضی وقتها رادیو پیام آهنگهای خوبی میذاره. هر چند تا میای باهاش حال کنی یهو میگه ّدی دی دیییم پخش اخبار از رادیو پیامّ!
تو همین حال و احوالات بودم که متوجه شدم راننده بیشتر از اینکه جلو را نگاه کند از آیینه زل زده به صندلی عقب. ناخودآگاه برگشتم ببینم چه خبره. دیدم چشمتون روز بد نبینه ، یک زنیکه ۱۰۰ کیلویی با موهای زرد و لبهای قرمز درست رنگ خون یه پسر ۲۲ ساله عین من، لم داده رو صندلی.
منو که دید خندید .فکر کردم الان تو دلش میگه :جون! هلو بیا عقب من امروز هنوز صبونه* نخوردم.
و سریع برگشتم.
راننده تا این قضیه رو متوجه شد گفت:
-آبجی شما گفتی کجا پیاده میشی؟
-میدون.
خوب این یارو از پسش بر میاد. علف باید به دهن بزی شیرین باشه! چه دل خوشی داریم ما.تو این بدبخی باز هم تو کوک ملتیم.اصلا همین کار هارو کردیم که به این روز افتادیم. رو کردم به ارش و گفتم:
-جون آرش از ترم دیگه همه کلاسهارو میرم.اون کلاسوره بود که تو فروشگاه شهروند بهت نشون دادم گفتم به درد دختر خر خونها میخوره  بچسبونن به سینه شون بیان دانشگاه میخرم و یک جزوه ای مینوسم که کف مهدیلویی* در بیاد و آخر ترم بیاد ...مالی کنه ازم بگیره کپی کنه!
-هوم!
-ده لامسب یه چیزی بگو! نکنه دیشب توپ کردی! جزوه مزوه ای چیزی گیر آوردی؟ 
ـ آره. و دست کرد تو جیب عقب شلوار جینش دو سه تا کاغذ کلاسوره چروک درآورد و گفت:
- از رو اینا خوندم!
کاغذ هارو از روی گوشه یکیشون که خودم یک بار برای نوشتن یک تلفن مهم! بریده بودم شناختم. در طول ترم تمام کیف و کتاب آرش همین کاغذها بود و یک خودکار بیک که نه در داشت و نه ته!
خنده ام گرفت. آرش هم خندید و گفت:
- باز من دفعه اولمه.تو بعد از دو ترم هیچی بلد نیستی؟
-هیچی که نه. یه چیزایی بلدم.
یهو یه نفر از عقب گفت :آقا پیاده میشم و یک دویست تومانی از بغل گوش من داد به راننده و دستش رو همونجا گذاشت رو شونه من که بقیه اش رو بگیره.
گفتم: داداش شونه است ها!
-چی؟ خوب شد گفتی. من فکر کردم چوب لباسیه!
برگشتم یه چیزی بهش بگم دیدم قیافه اش به کارمند ها میخوره. از ظرف غذای فلزی قراضه که رو پاش بود فهمیدم. پیش خودم گفتم ولش کن بابا ! این بیچاره رو خدا زده! و گفتم :
هیچی آقا پیاده شو .
راننده ایستاد و ناگهان دستش رو تا آرنج کرد زیر باسن من! 
از این حرکت ناگهانی ترسیدم و یک تکان شوک مانند خوردم. راننده با لبخند گفت :
نترس داداش یه خورده شل کنی بقیه پول این بابا رو میدم بره!
خیالم راحت شد هرچند صدای خنده کلفت خانمه که عقب نشسته بود را شنیدم.
خوشبختانه ترافیک رسالت رو رد کرده بودیم.
- آرش تو وجود داری به این یارو بگی یه ذره تند تر بره؟
-نه!
- خیلی خوب پس حداقل دعا کن به امتحان برسیم!
-باشه.
...
پایان قسمت دوم
*صبونه=صبحانه
*مهدیلویی=شاگرد اول دانشکده
.
برای خواندن ادامه این داستان جذاب! منتظر قسمت سوم باشید.   
نظرات 2 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:47 ق.ظ http://mariami.blogsky.com

سلام بابک جان
من بالاخره یاد گرفتم که لینک بدم . با اجازه ات به وب لاگ خوب تو هم لینک دادم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام!
بابک خان، من در بست برای هدفتون و اندیشه شما ارزش و احترام قائلم. به شخصه در خدمت همکاری گروهی با شما یم (فقط خودم..دوستانم هم نظر من نیستند.)
حال برای شروع آیا باید مثل یک وبلاگ معمولی ثبت نام کنیم..؟ (اساسنامه را شما تنظیم می کنید؟)....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد