میدان ونک.ساعت ۱۲و۲۰ دقیقه. مورخ ۲۰/۱۲/۸۱ (ر.ک داستانهای اول،دوم و چهارم)
بیست دقیقه ای می شد که بی سر وصدا در گوشه ای از میدان ایستاده بودم و مشغول نوشتن بودم و یا بهتر بگویم مشغول یادداشت برداری.چند دقیقه ای می شد که می خواستم سیگاری روشن کنم.برای پیدا کردن کبریت طبق معمول شروع کردم به گشتن جیبهایم. مهم نبود از کدام جیب شروع کنم چون همیشه هر چه که میخواستم اعم از کبریت ، کلید و پول خرد در آخرین جیب پیدا می شد. پس از این که همه را گشتم و آنهم دوبار نا امید شدم و دنبال یک نفر با سیگار روشن بودم که شخصی با همین مشخصات در کنارم ایستاد.
متاسفانه تا آمدم کاغذ و قلم را در جیبم بگذارم و یک نخ از داخل پاکت بیرون بیاورم سیگارش تمام شد و ته سیگار با صدای پیسس در لجن کف جوی خاموش شد.
35 تا 40 ساله. با کت و شلوار اطو خورده خاکستری و همچنین موی کوتاه خاکستری و ته ریشی خاکستری که آنکادر شده و مرتب بود.
نه به معتاد میخورد و نه به کسانی که منتظر نامزد یا دوست دختر شان هستند.
از شواهد امر اینطور بر می امد که قرار تنیس یا پیاده روی در باشگاه انقلاب هم با کسی ندارد. بدجوری به کیوسک جشن نیکوکاری که امسال به مناسبت تصادف با محرم ! ، اسمش را شور نیکوکاری گذاشته اند خیره شده بود.
البته به نظر میرسید همه را بد جور نگاه می کند حتی من را. شاید هم برای پاییدن من اینجا ایستاده بود .
دست و پایم را جمع کردم و سعی کردم آرام و آهسته و بدون جلب توجه موقعیتم را چند متری تغییر دهم.
شاید ترس احمقانه ای بود ولی به هر حال مارگزیده از ریسمون سیاه وسفید و سبز و علی الخصوص خاکستری میترسه!
سلام وبلاگت قشنگه به وبلاگ من هم سر بزن
راستی اول شدن در نظر خواهی چه حالی دلره
دور ترشی جاتو خط بکش
سلام...داستانای قشنگی می نویسی...پس فعلا تا دوشنبه
...شاد باشی....
اقا خیلی عالیه..!...ایییییول...!!
سلام دوست عزیز. چرا نوشته اید نویسنده آماتور؟ شما از خیلی از نویسنده ها بهتر می نویسید.
سلام اصلا هر چی فریاد داریم سر میدون ونک بکشیم نه؟؟
سلام داستانهای قشنگی مینویسی دلم می خواد راجع به بلاک من هم نظر بدی قربانت هستی
می دونی یه چیزی که همیشه من رو ازار می ده ، طرز نگاه مردم به دختر و پسرایی هست که گوشه خیابان وایسادن به خصوص دخترا......
واسه یه کار معمولی هم وایساده باشی باید جواب هزار تا نگاه پرسشگرانه و تمسخر امیزو بدی.......
اه چه احساس مزخرفی
...هر روز میامآ...
موفق باشی
جالب می نویسی ! شاید من هم بزنم تو کاره داستان نویسی خیابانی !
سلام
وبلاگتونو مطاله کردم ام درست نفهمیدم منظورتون چیه؟
ما دیشب توی باران گم شدیم
وبلاگ جالبی دارید ..ادامه بدید!