داستان سوم

 برای محمد رضا که رفت کانادا
انقدر ناگهانی بود که وقتی برای خداحافظی آخر بغلش کردم تازه فهمیدم چی شده.
تازه یادم افتاد چقدر حرف با هاش دارم.
هر چی سعی کردم حد اقل یه کمش رو بگم نشد .شاید به همین خاطر بود که یهو چند تا قطره اشک قلپی ریخت بیرون.
تا پایین پله ها رفتم و همه توانم رو جمع کردم تا یه جوری و با یه جمله کوتاه خودم رو خالی کنم چون بد جوری داشتم می ترکیدم.
زدم به پنجره ماشین.
شیشه رو داد پایین و من مثل بچه هایی که زنگ میزنن و در میرن با عجله گفتم:
فقط کم نیار.
و دویدم اومدم بالا.یه جوری نفس نفس میزدم که خودم هم شک کردم مال پله هاست یا سیگاری که بلافاصله روشن کردم یا شاید هم از بغض.
بلا فاصله و از راه دور براش نوشتم:
داداش! با هر جون کندنی که بود تو همه بدبختیها از علامه حلی گرفته تا کنکور و دانشگاه و با همه ... های کوچیک و بزرگی که خوردیم هنوز هم ادعامون ... فلک رو پاره میکنه. کاری ندارم چرا داری میری ولی حالا که رفتی دلم نمیخاد بشنوم که کرس آوردی!
بابک.

توجه:... اول=ضد حال و ... دوم=سقف. البته شما می توانید به سلیقه خودتان از واژه های دیگری هم استفاده کنید.
نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 05:30 ب.ظ

فکر کردم به جای اون دوتا ... چی میشه گذاشت هه هه بی تربیت.

مریم سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 06:13 ب.ظ http://dokhtaredarya.blogsky.com

زیبا بود....تابعد...

ف جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 03:39 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد