لطفا با تربیت ها نخندند!

نوبتم که میشود میگویم: دوتا چیزبرگر، دوتا نوشابه، یه سیب زمینی با یه سالاد فصل.
شماره ۸۳ را میدهد دستم.
یک میز سه نفره خالی میشود. زنم به میز نزدیکتر است. اشاره میکنم: بشین دیگه!
تا تکان بخورد جوانی از پشت سرش رد میشود و یک دومتر مانده به میز کیفش را تقریبا پرت میکند روی میز و طوری که ما بشنویم صدا میزند: مامان! مامان! بیاین اینجا!
زنم خودش را عقب میکشد. به من نگاه میکند. میگویم: چرا اسکول بازی درآوردی. زود میشستی دیگه.
- آخه پسره گفت: مامان!
- خب تو هم میگفتی بابا.
- پس دو گروه می شیم. تو برو بالا سر یه میز که غذاشون در حال تموم شدنه خیمه بزن. منم میرم غذامونو بگیرم.
چاره ای ندارد جز اینکه قبول کند. حداقل به خاطر میزی که مال ما نشد.
شماره ۸۱ مرد کاملی است که برای بردن سینی ها از پسرش کمک میگیرد. شماره ۸۲ ناخنهای بلند گل بهی هم اندازه دارد. به نظرم میرسد باید ناخنهایش را کاشته باشد. رویم را برمیگردانم. زنم پشت یک میز نشسته است. نگاهش جای دیگری است. ته ناخنهای شماره ۸۳ کمی فرو رفته است. احتمالا از زمان ترمیمش چند روزی گذشته.
غذا را میگیرم. رد نگاه پسر جوانی میرسد به زنم.لابد باید از اینکه زن خوشگلی دارم خوشحال باشم.
من هنوز یک گاز بیشتر نزده ام که سروناز نصف ساندویچش را خورده. می گویم: بفرما سیب زمینی!
پاکت کاغذی را خالی میکند روی سینی: نترس بابا. بیشترش مونده.
اس ام اس دارم. نوشته:

Koo abo barghe mofti?, koo poole naft ke gofti? Hich mellati nakhorde، kire be in kolofti !


زنم گوشی را از دستم می قاپد. میخواند و میخندد. من چشم غره میروم.
- چیه؟!‌نگاه میکنی. بامزه است دیگه.
- شما که یه خانم نجیبی هستی نباید به این چیزا بخندی. حالا قاپیدن موبایل جای خودش.
- برو بینیم بابا.
و آخر ساندویچش را میگذارد توی دهانش.
موقع خروج از رستوران شماره ۸۲ را دوباره میبینم. مثل مردان متشخص تعارف میکنم: بفرمایید!
لبخندی میزند. خوشحال میشوم که من هم هنوز کمی از خوشتیپی دوران جوانی را نگه داشته ام.
خیابان ولیعصر مثل همیشه شلوغ است. گله به گله پسرها و دخترهای جوان با سر بند یا همان هدبند ایستاده اند و تراکت قالیباف و رفسنجانی پخش می کنند. دور یک ماشین هم برچسب های: همه با هم کار ،هاشمی چسبانده اند.
 زنم میگوید: اون دخترقد بلنده رو دیدی تو رستوران؟ همون که تو صف جلوت بود؟
- نه یادم نمیاد؟!
- همون که دم در بهش گفتی بفرمایید دیگه؟ نترس نمیخوام بهت گیر بدم. جون من دیدی؟
با خنده میگویم: آره دیدم.
- ناخوناشم دیدی؟ کاشته بود.
- حالا ما یه بار یه اعتراف کردیما. بابا دیگه اونجوریام نیستم دیگه.
- حالا به هرحال. چون پرسیده بودی ناخن که میکارن چه شکلی میشه خواستم ببینی که فردا غر نزنی که چرا رفتی ناخن کاشتی و این حرفا!
- نه غر نمیزنم. ولی یه سوال فنی دارم.
- بگو.
- میگم شما که دکتری بگو بینم این چیزبرگری که ماخوردیم چقدر طول میکشه هضم شه؟
- بستگی به معده آدم داره. ولی متوسط حدود سه چهار ساعت.
- غذاهای دیگه چی؟ مثلا لازانیا.
- معمولا همین حدودا. شاید یه خورده بیشتر.
مردی یک تراکت قالیباف میگذارد زیر برف پاک کن: ایرانی شایسته، شایسته ایرانی.  چند قدم جلوتر زنی مال رفسنجانی را: میثاق ملی، مشارکت اقلیتها، حقوق زنان،...
یاد خرداد ۷۶ می افتم و رنوی مدل ۱۳۵۵ که با عکس خاتمی کاغذ دیواری اش کرده بودم.
می گویم:
یعنی بعضی چیرا خوش هضم ترن. درسته؟
- آره دیگه. زودتر هضم میشن.
می گویم: پس به نظرم اون چیزی که تو اس ام اسه نوشته بود باید چیز خوش هضمی باشه که ملت هنوز چند سال نگذشته هوس یه دونه دیگه اشو کردن. نه؟!
و زنم میگوید: بی تربیت!

نظرات 13 + ارسال نظر
افرا سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:28 ب.ظ http://afranevesht.blogspot.com


ولی راستی ها!؟! همسرم میگه این مشکل ملت یه مشکل ژنیتیکیه ببین خانوم دکتر نمی تونه یه کاریش بکنه؟

آوات چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:56 ب.ظ http://awathiva.persianblog.com

خوب که چی

وحید پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:10 ق.ظ http://koodakaneha.persianblog.com

معده ما ایرانیاس دیگه.... کلفت و داغ و خوشمزه که هنوز یه عده بهش افتخار می کنن... گی بازی و این حرفا

پروین جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ق.ظ

خوشحالم که آپ کردید.من سیو میکنم فردا میخونم.پست قبلی گفتم خیلا با حال بود؟؟!!

محسن جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:05 ق.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

آقا روتون باز شده ها ...آقا بابک با وحیدم با شما نیستم!

عالیجناب منتقد جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:17 ق.ظ http://MontagheD.blogspot.com

ســـــــــــــــــــــــلــــــــــــــــام آق بابک استاد عزیز. چقدر این ترکیب ساندویچ و سیب زمینی و س م س رو به چیزهای خوشمزه زیبا و حالوحول توصیف کردی :)) دستت درست

آقا ملاقاتی می پذیری ایران ؟

مینی ژوپ شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ق.ظ http://minii.blogsky.com

نمیشه نخندید که.بامزه بود :)))

آیدا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:51 ق.ظ http://piaderou.blogsky.com

سلام...
من آیدا از فهامه ..
خیلی خوشحالم که وبلاگ تو را پیدا کردم - خیلی یعنی ۷۰ تا.
من مشعوف میشوم بدجور بسکه شکل حرف زدن واقعی می نویسی.... اگر حمایت یا طرفدار یا * Fan خواستی سوت بزن...

* Fan نه به معنای کولر.. به معنای امضا بگیر

ممزی سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:52 ق.ظ

اتفاقا دیرهضم بوده به تعبیری٬ چون شعار آب و برق مفتی مال خمینی بود نه خاتمی و بیش از ۲۵ سال داره ازش میگذره!
شرمنده که یه ضرب رفتم سراغ انتقاد! به جز این نکته ی ظریف کنکوری نوشتت باحال بود. بعد از چند وقت که دست خالی از وبلاگت می رفتم یه حالی کردم.
مخلص

ممزی چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ق.ظ

گفتم ممکنه سوتفاهم بشه گفتم توضیح بدم منظورم از دست خالی این مدتی بود که چیزی ننوشتی نه اینکه با نوشته های قبلیت حال نکردم!
;)

شاپرک چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:25 ب.ظ http://http://dastanhaye-haghighi.persianblog.com/

سلام آقا بابک.نوشته هایتان ستودنی است.اگر افتخار بدهید و داستانهای حقیقی را بخوانید خوشحال میشوم نظر و انتقادات شما را برای بهبود کارم بدانم.

علی رادبوی جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:52 ق.ظ http://aliradboy.blogspot.com

با درود
اولین بار است که گذرم به وبلاگ تان می افتد.لطفا شکسته نفسی نکنید همچین آماتور هم نیستید .داستان جالبی بود.
کلی خندیدم.
زنده وشاد باشید !

سیامک یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:05 ب.ظ http://siamakriahi.persianblog.com

بابک سلام.
من سیامک هستم، دوست آرش باروتیان و هم دانشگاهی شما ها . خیلی از وبلاگت خوشم میاد. خیلی باحاله و داستان هات هم خیلی بیسته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد